شاید درباره قصه بازگشت «احمد دهقان» حرف و حدیث زیادی گفته باشند اما آنچه که در این بین غریب بود ساختار داستان بازگشت بود که تقریباً مغلوب محتوی آن شد. داستانی که از زبان نسبتاً روانی برخوردار بود و زبان با مجموعه توصیفات استفاده شده تقریباً در خدمت درونمایه بود. خستگی لشکر و سؤال ایجاد شده در ذهن آنها کاملاً در فضای داستان ملموس است.
در این داستان قطار نفسنفس میزند. بیآنکه سربازان از محروم شدن از شهادت غصهدار باشند حسرت دوست نوجوانشان را میخورند که به پایان جنگ نرسید و این همان توصیفات در خدمت داستان است. کفایات جالب و نو گهگاه به چشم میخورد مانند «شیلنگی» که به این طرف سیم خاردار انداخته میشود. اما آنچه به این لطمه زده است اضافات است که نویسنده روی آن تاکید میکند. «لانگجانسیلور» لشکر با این که نقش بخصوصی در داستان ندارد و شخصیت داستان به حساب نمیآید قسمت قابل توجهی از داستان را میگیرد و خواننده را مشغول میکند در مقابل برخی جزئیات که به ساخته شدن فضای داستان و شخصیت میتوانست کمک بکند فراموش شده. و در کنار همه اینها گاهی جملات به سمت تجریدی شدن و صریحگویی پیش میرود. مثلاً جملاتی که از خلوتهای افراد و صحبت میکند و اینکه گذشته و آیندهشان فکر میکنند. یا در جایی که نویسنده فریاد میزند که «گویی فراموش شده بودیم.» در فضاسازی، نویسنده از توصیفات و صحنههای بسیار ساده و کلی استفاده کرده است و جزئیات را رها کرده. البته گاهی توصیف مبتکرانه دیده میشود ولی پررنگ نیست و همچنین بنظر میرسد تکرار «سراب» کمی زننده است. شخصیت داستان، کل لشکر است و این به خاطر اینکه یک درد جمعی را نشان میدهد انتخاب خوبی است ولی مشکل این است که نویسنده میتوانست با بیان جزئیات افکار و رفتار افراد، در پرداخت شخصیت موفقتر عمل کند. در واقع به ذهن میرسد آنچه نویسنده به عنوان روحیه جمع بیان کرده جزئی از واقعیت بوده نه تمام آن.
در این داستان، همه لشکر برای ما قصه تعریف میکنند و در واقع باز نویسنده با انتخاب این زاویه دید آن درد مشترک را میرساند ولی باز هم میگوید که میشد از این دیدگاه برای نقب زدن به افراد استفاده کرد.
متأسفانه با اینکه گفتگو اثر شایانی در ساختن فضا و شخصیت دارد نویسنده بیش از حد از آن غفلت کرده است البته شاید توجیه ایشان این باشد که این شخصیت یک جمع است و حرفهایشان یکی است ولی باز هم میشد به شکل زیرکانهای از این عنصر اندیشمند استفاده کرد.
به نظر میرسد نویسنده در ترسیم یک نگاه نو نسبت به جنگ تا حدودی موفق بوده است و توانسته یک نگاه ضدشعاری به جنگ را با توصیف یک لشکر خسته از جنگ و کلافه به خواننده منتقل کند. او از جامعهای میگوید که مثل قطار راز کنار لشکر جنگجویی اعتنا میگذرد تا جایی که بعد از قطار دوم همه میدانند که قطاری برای آنها نمیآید. البته چند نفری هنوز انتظار اقبال جامعه را میکشند و شب تا صبح برای آمدن قطار بیدار میمانند. فرماندهی را میبینیم که با مسئولین قطار کنار میآید! مردی که لشکر را حتی در کنار دستشویی هم مزاحم میبیند و این همان تصویر نمادین و ضدشعاری از جنگ است.
عناصر قصه اینطور میفهمانند که تمام افراد این لشکر یک حال دارند و منتظر راحت شدن از این مخمصه هستند و به نظر میرسد فضای قصه این لشکر را نماینده بیشتر اهل جنگ میداند. اگر این تصور درست باشد این سؤال را باید از نویسنده محترم پرسید که آیا واقعاً همه در پایان جنگ این گونه بودند؟