صحنه به صحنه هی به خودم میگفتم همین است. پس توقعی که یک طرفدار از نویسندهاش دارد همین است. زن گنده چه شادمان بود از اینکه نویسندهی مورد علاقهاش را تصادف کرده، زخمی و در حال مرگ، توی اتومبیل، خارج شهر، پیدا کرده. بهترین فرصت برای اینکه یک آدم عاشق، معشوق را بیاورد و بستری کند توی خانه خودش؛ برای تیمار خودش.
«هیچ بد نبود به خدا. داستان درستی بود.»
داستان را از کانال (mbc2) تماشا کرده بودم. ولی مگر تمام میشد؟ دیویدی یا فیلم هم نبود که هی بچپانی توی دستگاه و عقب و جلو ببری و آن قدر تماشا کنی تا حالت را به هم بزند! mbc2 پیشنهاد محمود آقا بود. در یکی از رفت و آمدهایش برای تنظیم دیش گفته بود: «آن کانالی که مرتب فیلم آمریکایی نشان میدهد به زبان اصلی.»
پسرم گفت: «اه! چطوری میتونی با این کادربندیها و پخشهای غلط، فیلم تماشا کنی؟»
گفتم: «زبون اصلی که هست!»
گفت: «فیلم مال تماشا کردنه. مال خواندن و مطالعه نیست!»
و دوباره گیر داد به تکنیک پخش و به غلط بودن صفحهی نمایش.
«کیفیت خوب فقط شفافیت تصویر نیست.»
دوباره گفت: «اون کارگردان بیچاره حتما از اینکه فیلم را scope گرفته هدفی داشته.»
میگفت تو این mbc2 آدم نصف ظرفیتهای فیلمبرداری را نمیبیند.
فکر کردم شاید برای همین است که داستان توی ذهنم تمام نمیشود. اینکه کسی عاشق نوشتن آدم باشد و تو را به خاطر نوشتنت دوست داشته باشد. به هر قیمتی.
پسرم گفت: «مشکل تو اینه که هر وقت فیلم نگاه میکنی، به هر قیمتی شده یک کاراکتر پیدا میکنی تا باهاش همذاتپنداری کنی!»
ولی این مشکل، مشکل من نبود. مشکل همهی داستانهای دنیا همین است که بالاخره دم خروسی از متنش میزند بیرون و پرش میخورد به پر دامن یکی از مخاطبها. شاید مشکل من این باشد که فینفسه مخاطب هستم. مخاطب همهی پدیدههای خوب یا نکبت. حتی اگر خودم، یکی از آن نکبتهایش باشم. یا حتی خالق یا راوی یکی از آنها. حتی اگر هیچکدام از این حرفها درست نباشد، هنوز هم که هنوز است، تردیدی ندارم که شخصیت نویسنده در فیلمmisery ، در آن خانهی نکبت، تجربهای را از سر گذراند که من در خانهی خودم گذراندم. روی تختخواب خودم. و احتمالا تجربهی من هم در کادریscope اتفاق افتاده بود که در ذهنم هیfull screen میشد و جزئیات صحنه گم میشد پشت کلهام. همین است. وقتی نویسنده باشی، یا هر کوفت دیگری که ممکن است تولید طرفدار کند، همین میشود که در کادر غلط صفحهmbc2 موقع پخشmisery اتفاق افتاد. خیلی باید نویسندهی بد شانسی باشی که جز خودت فقط یک طرفدار داشته باشی. یک طرفدار نکبت که تو را کتبسته بخواهد برای خودش. راههای مختلفی وجود دارد. زن گندهیmisery اول نویسندهی مورد علاقهاش را شفا داد. دید که نه، نمیشود. اگر شفا پیدا کند، اگر پاهایش جان بگیرد، راه میافتد و میرود پی کارش. من هم شاید اگر جای آن زن بیمار و نکبت بودم، همین کار را میکردم.
ولی بدیش این بود که در آن متن، فقط میشد من جای آن نویسندهی زخمی باشم. زن تا دید نویسندهی مورد علاقهاش دارد شفا پیدا میکند، فکر بکری به سرش زد. یک قندشکن بزرگ از آشپزخانهی مرتبش آورد بالای بالین هنرمند محبوبش و کوبید روی استخوانهای جوشخوردهی پاهای نویسندهی بیچاره. دوباره خرد و خاکشیرش کرد تا دوباره فرصتی داشته باشد برای تیمار بیمار محبوبش. باید مراقب بود. باید اول مراقب باشی نویسنده نشوی. اگر شدی باید مواظب باشی محبوب نشوی. اگر محبوب شدی باید مواظب باشی مریض نشوی. اگر مریض شدی باید مواظب باشی قبل از آنکه آن شیفتهترین طرفدارت خرد و خاکشیرت کند، شفا پیدا نکنی.
پسرم گفت: «تو راست راستی دلت میخواد دوباره این فیلمو، از همینmbc2 ، نگاه کنی؟»
یکی از بالشتکهای روی کاناپه را برداشتم پرت کردم بغلش. کوسن را چسباند روی صورتش تا بتواند با صدای بلند به من بخندد و از پشت صدا خفه کن بگوید: «چطور سرکلاسهات هی سر پاراگرافبندی و ویرگول و نقطه و صفحهبندی و رسمالخط و این چیزا به این کارآموزهای بیگناهت غر میزنی، بعد میشینی ازmbc2 فیلم نگاه میکنی؟»
داشت کوسن راslow motion از بالای پیشانیش میکشید پایین. لبهی کوسن را زیر چشمهایش نگه داشت. مدتی از همان کادری که برای چشمهایش درست کرده بود نگاهم کرد. همانطوری ماند تا مطمئن شود از حرفهایش ناراحت نشدهام و دارم به آن فکر میکنم.
گمانم فهمید دارم سعی میکنم آن طرفدار عبد و عبید و سینی به دست را در نظر نیاورم، مبادا دوباره آن آبریزش نکبت بینی شروع شود. حالا دیگر من هم مثل مرد نویسندهی فیلم misery، هر وقت میبینم که کسی پیشبند بسته و با یک سینی سوپ داغ میآید طرفم، خوف برم میدارد. یاد آن غلام دیوانهای میافتم که در نقش طرفداری عبد و عبید، بقایش به بیماری من و تیمار از آن بند بود.
«والهای که توانست برای شفای خودش، گربههای ولگرد را جایگزین من کند، بحمدا… !»
باید مراقب بود. هر طرفداری با سینی میآید طرفت، باید شیدایی باشد که داروهای کنار کاسهی سوپش، هرچه باشد، جنس همان افیونی است که میتواند هر محبوبی را کنار هر مجنونی حفظ کند تا ابد!
چه بهتر که نویسنده نباشی تا طرفدار دو آتشه و احتمالا گداخته به جای تو به گربههایش غذا بدهد. به پسرم گفتم: «هیچ میدانی با چه جدیتی دنبال روانپزشک میگردد برای گربههایش؟»
«خیالی نیست. بگذار بگردد. توی صفحه mbc2 پیدایش نمیکند.»