هنرمندان این سرزمین کپى نمى‌‏زنند.

گفتگو با فتح ‏الله بی‌‏نیاز درباره ادبیات آمریکای لاتین

به ‏طور کلى ادبیات آمریکاى لاتین را به چند دوره مى‏‌توان تقسیم کرد و هر دوره چه ویژگى‏‏‌هایى دارد؟

ادبیات این سرزمین را به سه دوره تقسیم مى‏‌کنند: دوره استعمار (از نیمه اول قرن شانزدهم تا اوایل قرن هجدهم)، دوره ملت‏‌هاى جدید (از اوایل قرن هجدهم تا اوایل قرن بیستم) و دوره معاصر که از اوایل قرن بیستم شروع مى‏‌شود.
در دوره اول مى‌‏توان از نویسندگانى چون پوپول ووه(گواتمالا)، گارسیلاسو لاوگا ال اینکا (پرو) و مانوئل آنتونیو د آلمیدا و ژوزه‏ام .دِ آلنکار (برزیل) نام برد. آثار این دوره واقع‏ گراى کلاسیک، با ساختارى ساده و گاهى نزدیک به حکایت است. عناصر رمانتیک و نیز رگه‌‏هاى تندى از رمانس‌‏هاى اروپایى خصوصاً اسپانیایى در آثار این دوره دیده مى‌‏شود. بیشترین اثرى که مى‌‏توان رد آن را در این آثار دید، «دون کیشوت» است.
در دوره دوم مى‌‏توان از استپان اچه‏وریا (آرژانیتن)، ریکاردو پالما (پرو) ژوآکیم ماساشا دو آسیس (برزیل) روبن داریو (نیکاراگوئه) خوائا مانوئلا گوریتى (آرژانتین) نام برد. در این دوره ضمن گرایش به ناتورالیسم قرن نوزده، طلیعه‌‏اى هم از مدرنیسم مى‌‏بینم که با نام داریو گره خورده است. هر چند با کمى دقت مى‌‏بینیم که تحت تأثیر لارنس اشترن نویسنده انگلیسى رمان معروف «تریسترام شندى» عناصرى هم از پست‏ مدرنیسم آغازین دیده مى‌‏شود؛ براى نمونه رمان «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» نوشته ماساشا دو آسیس. اما در مجموع باید گفت که آثار این دوره بر سه وجه تجربه زیسته و راست ‏نمایى فرهنگى و قراردادهاى ادبى متکى است؛ چیزى که ما داستان واقع‌گرا مى‌‏نامیم.
در دوره سوم، نویسندگان یا شیوه نوینى از رئالیسم را ارائه مى‏‌دهند یا مرز رئالیسم را پشت سر مى‌‏گذارند. گرچه رگه‌‏هایى از سوررئالیسم فرانسه در کارهاى آن‌ها وجود دارد اما ادبیات‏شان خاص خودشان است؛ سرشار از عجایب و غرایب؛ آن‏سان که اروپایى‏‌ها نام آن را «رئالیسم جادویى» گذاشته‏‌اند. البته در این ادبیات نشانى از جادو نیست، بلکه هر چه هست اغراق، مبالغه و افراط است و عناصر عجیب و غریب است.
نویسندگان آمریکاى لاتین برخلاف جامعه ما تحت تأثیر رئالیسم سوسیالیستى کشورهاى سرمایه‏‌دارى دولتى اروپاى شرقى قرار نگرفتند. آن‌ها خود ترکیب استادانه‌اى از شیوه قصه‏ گویى سرزمین‏شان را که در آن لحن نقش مهمى ایفا مى‏‌کند با عناصرى از رمانتیسم، سوررئالیسم و رئالیسم عامه‏ پسند ترکیب کرده‌‏اند.

اوج شکوفایى این ادبیات در کدام یک از این دوره‌‏ها بوده است؟

در دوره معاصر، از اوایل قرن بیستم و به ‏طور مشخص از دهه پنجاه با درخشش آثار خورخه آمادو از برزیل و خوان رولفو از مکزیک. در این دوره مى‌‏توان از نویسندگان زیر نام برد که توصیه مى‏‌شود از خواندن آثارشان غفلت نشود. در اوروگوئه: اوراسیو کیروگا، خوان کارلوس اونتى. در مکزیک: خوان رولفو، خوان خوسه آرئولا، روسا ریو کاستلانوس، کارلوس فوئنتس. در آرژانتین: خورخه لوئیس بورخس، خولیو کورتازار، ادرواردو مایه‏آ، سیلوینا اوکامپو و فرناندو سورنتینو. در برزیل: ژوائو گیمارس روسا، خورخه آمادو، خوئائو اوبالدو ریبیرو. در گواتمالا: رافائل مارتینس، میگل آنخل آستوریاس، ماریو مونته فورته تولدو. در شیلى: خوسه دونوسو و ایزابل آلنده. در کلمبیا: خورخه سالامه‏آ، خوزه فرانسیسکو سوکاراس، مانوئل زاپاتا اولى‏بیا و گابریا گارسیا مارکز. در پرو: انریکو لوئیز آلبوخار، فرانسیسکو بگاس سمیناریو و ماریو بارگاس یوسا در کوبا: آلخو کاپانتیه، رینالدو آرناس. در ونزوئلا: رومولو گایه گوس، خوسه بالسا. در پاراگوئه: اوگوستو روئا باستوس. در دومینیکن: خوان بوش، ویرخیلیو دیاز گرولون. در السالوادور: مانلیو آرگه، سالوادور سالازار آروئه (معروف به سالاروئه)
هر یک از این داستان‌‏نویس‏‌ها، کم یا زیاد در شیوه خاصى از روایت یا عناصر معینى از ساختار داستان یا پلات و به‏ طور کلى «قصه‏‌نویسى» تبحر دارند. حتى نگاهى موجز به داستان‌هاى کوتاه و رمان‌هاى ترجمه‏‌شده این نویسنده‏‌ها، هر یک از آن‌ها را نزد ما «اعجوبه» جلوه مى‏‌دهد. کافى است چند داستان کوتاه از آن‌ها بخوانید.
بسیارى از این نویسندگان تحت تأثیر این یا آن نویسنده اروپایى یا آمریکایى بودند و هستند، اما دنبال جریان سیلان ذهن جویس و پروست یا نگاه مطلقاً بیرونى همینگوى و کارور نرفتند.

چه ویژگى‌‏ها و مؤلفه هایى باعث تمایز ادبیات آمریکاى لاتین از ادبیات سایر مناطق شده است؟

استفاده وسیع و همه‌‏جانبه از قصه‏‌ها و افسانه و مثل‌‏ها و به ‏طور کلى ادبیات شفاهى آن سرزمین خصوصاً اقوام اینکا، آزتک، مایا و… از یک‏سو، و بازنمایى رخدادهاى تاریخى و سیاسى مانند انقلاب‏‌هاى پى‌‏درپى، فساد و جباریت حکومت‏‌ها در لایه دوم و حتى سوم داستان‌ها، سیر تأسف‌انگیز آرمان‌گرایى، سیاست‏‌زدگى، گرایش به قدرت و ثروت و سرانجام تن دادن به انواع فساد آرمان‌گراها (براى نمونه مرگ آرتمیو کروز نوشته فوئنتس)، فشار فقر و بى‏‌خانمانى، بى‏‌اعتنایى حکام در سطوح مختلف به درد مردم، ناهماهنگى اولیه کلیسا با اعتقادات و ساختار فرهنگى و مادى زندگى بومیان همه و همه در داستان‌هاى نویسندگان بازنمایى شده است.
همان‏طور که گفتم نویسندگان این سرزمین شاید نویسندگان سایر کشورها را تحسین کنند و حتماً که تحت تأثیر آن‌ها هم بوده و هستند، اما در مجموع از آن‌ها الگوبردارى نمى‌‏کنند و شیفته‌‏وار همچون شمارى از نویسندگان آسیایى و آفریقایى از روى دست نویسندگان سرزمین‌‏هاى دیگر کپى نمى‌‏زنند. حتى راه خود را از ادگار آلن پو و ویلیام فاکنر، محبوب‏ترین نویسندگان آمریکایى در میان نویسندگان و مردم عادى سرزمین آمریکاى لاتین، جدا کرده‌‏اند.
نویسندگان آمریکاى لاتین بیشترین تأثیر را از ادبیات فرانسه گرفته‌‏اند، اما آثارشان قابل انطباق بر روایت‏‌هاى فرانسوى نیست. چیزى است کاملاً نو. به ‏قول کلود کوفون منتقد فرانسوى و پژوهشگر ادبیات آمریکاى لاتین، جهان داستانى آمریکاى لاتین با هیچ جاى دیگر یکى نیست؛ حتى با خود اسپانیا.
علت رشد ادبیات آمریکاى لاتین عمدتأ چه مسأله‌‏اى بوده است؟ و آیا ما این ادبیات را بیش از حد براى خودمان بزرگ نکرده‌‏ایم؟
علت رشد این ادبیات همان‏طور که گفتم اتخاذ رویکرد «اصالت» است. مى‌‏توان گفت که آثار ادبى آمریکاى لاتین از هیچ جاى دنیا تقلید نشده است و با خون و اعصاب مردم آن سرزمین به ‏هم بافته شده است. در حقیقت جوهر وجود ملت‌‏هاى این سرزمین در ادبیات‏شان تجلى یافته است.
براى نمونه درحالى‌‏که نویسندگان کانادا و ایالت متحده آمریکا، مثلاً همینگوى، کارور و دیگران از کاربرد صفت و قید اجتناب مى‏‌ورزیدند و مى‌‏ورزند، در آمریکاى لاتین داستان اساساً با صفت و قید ساخته مى‏‌شود؛ درست همچون زندگى پرتب و تاب، پر درد و رنج و گاه جنون‏‌آمیز آن‌ها که نمى‌‏شود مثل زندگى ساده آمریکایى‏‌ها بازنمایى‌‏اش کرد. نکته سوم این که از نظر معنایى ادبیات این سرزمین از روحیه مبارزه‏‌جویى و عدالت‏ طلبى برخوردار است. حتى داستآن‌هاى به ‏ظاهر غیرسیاسى از دیدگاه نقد نوین فرهنگى، ادبیاتى اعتراضى است.
سبک غالب این ادبیات و در واقع هسته اصلى و کانونى آن غرایب مکرر اما تکرارناشدنى و آمیزش هنرمندانه و دقیق واقعیت و تخیل یا به اعتبارى تخیلات واقعى است.
این ادبیات فقط در کشور ما مطرح نیست بلکه به دلیل وجود دنیایى حیرت‏‌انگیز و وسیع و گاه بسیار هولناک که در سطحى استثنایى در روایت و داستان‏ پردازى بازنمایى مى‏‌شود، شگفتى بسیارى در جهان پدید آورده و همه ‏جا خواننده و تحسین‏‌کننده دارد. مى‌‏توان گفت که حتى جهان را مسحور کرده است.
مسأله زبان (زبان اسپانیولى آن‌ها که یکى از زبان‌هاى اروپایى است که در گستره جغرافیایى بزرگى به آن صحبت مى‏‌شود) چه ‏قدر در شناخته شدن این ادبیات در جهان نقش داشته است؟
بى‌‏تردید مسأله زبان اهمیت دارد، اما فقط زبان نیست که ادبیات یک کشور را در سطح جهان مطرح مى‏‌کند. بیش از 100 میلیون نفر فقط در اروپا به آلمانى تکلم مى‌‏کنند، اما وزانت جهانى شدن ادبیات این سرزمین در مقایسه با فرانسه کمتر است. از کل جمعیت 520 میلیونى آمریکاى لاتین حدود 340 میلیون به اسپانیایى صحبت مى‌‏کنند که با احتساب جمعیت 40 میلیونى اسپانیا مى‏‌شود 380 میلیون و زبان حدود 180 میلیون نفر در برزیل و 10 میلیون در کشور پرتغال، پرتغالى است. یعنى کل جمعیتى که با این دو زبان صحبت مى‌‏کنند، حدود 570 میلیون نفر است. جمعیت هند و چین دو تا دو و نیم برابر این عده است. بنابراین هم خود ادبیات مهم است و هم نوع زبان؛ که براى نمونه زبان‌هاى چینى و ده‌‏ها گونه زبان هندى با یکى از زبان‌هاى اروپایى برابرى نمى‏‌کند. در هند با آن فرهنگ غنى، به دلایل متعدد مردم گرایشى به خواندن داستان ندارند. درخشش تاگور نیز به این علت بوده است که آثارش را به انگلیسى مى‌‏نوشت.
اما در سرزمین آمریکاى لاتین، مردم همچون هموطنان خودمان شیفته قصه‌‏اند. شاید نه در حد و اندازه فوتبال، اما آن‏قدر که تیراژ کتاب به‏ طور نسبى خیلى بیشتر از ایران است. گرچه دیکتاتورهاى آن دیار همواره از نویسندگان ناراضى بودند و بسیارى از این نویسندگان تبعید بودند، اما مردم عادى آن‌ها را مى‌‏شناختند؛ هم به‏ دلیل خواندن آثارشان و هم به این دلیل که این نویسندگان یا دیپلمات و سیاستمدار بودند (و هستند) و یا روزنامه‏‌نگار. حال که دیکتاتورها یکى پس از دیگرى حذف شده‌‏اند، این قرابت بیشتر شده است. در هر کشورى صدها خیابان و میدان و کوچه به اسم نویسندگان است و شمار جوایز ادبى از مرز 1830 گذشته است؛ یعنى با جمعیتى حدود هفت برابر ایران 60 برابر ما جایزه ادبى دارند.
البته زبان اسپانیائى از این شانس برخوردار است که در بسیارى از دانشگاه‌هاى آمریکاى شمالى و اروپا و نیز آسیا – از جمله ایران – تدریس مى‌‏شود. خود این امر یعنى تربیت مترجم. براى نمونه در خود ایالت متحده آمریکا بیش از دو هزار نفر هستند که هم ادبیات و زبان اسپانیایى را مى‌‏شناسند و هم بر زبان انگلیسى تسلط دارند.

ادبیات آمریکاى لاتین چه ‏قدر روى ادبیات فارسى تأثیرگذار بوده است؟

شمارى از نویسندگان خواسته‌‏اند از شیوه‏‌ها و رویکردهاى ادبیات آمریکاى لاتین بهره گیرند، اما آن توفیقى را که نویسندگان آن سرزمین داشته‌‏اند کسب نکرده‌‏اند. براى نمونه از اعتقادات و باورهاى مردم به جادو و جنبل و خرافات استفاده کردند و خواستند آثارى شبیه به کارهاى آمریکاى لاتین خلق کنند، اما حاصل کارشان موفقیت‏‏‌آمیز نبود. یکى به این دلیل که نتوانستند افق مشترک لازم را بین متن خود و خوانندگان پراکنده در جهان را پدید آورند، دوم این‏که عناصر به ‏کار رفته در این آثار، معمولاً شکل مکانیکى به خود مى‏‌گرفت.
ناگفته نگذارم که ادبیات ما و ادبیات آمریکاى لاتین وجوه مشترک زیادى دارد. ما شرقى‌‏ها و آن‌ها هر دو در میان شگفتى‏‌ها و عجایب زیسته‌‏ایم و هر دو سال‏هاى سال، تحت حکومت دیکتاتورى بوده‌‏ایم. گرایش به بازنمایى غرابت اندیشه‏‌ها و تصاویر ذهنى از یک‏سو، تمایل به بازتاب مسائل سیاسى و اجتماعى در آثار داستانى از سوى دیگر، وجود ادبیات شفاهى در هر دو ادبیات از جنبه‌‏اى و توجه به سفرنامه‌‏ها و کتاب‌‏هاى خاطرات از جنبه‏اى دیگر، و بالاخره نوسان در محدوده غیرقابل تبین سنت و مدرنیسم همه و همه فصل مشترک ادبیات سرزمین ما و آن‌هاست.

عنصر معنویت یا بهتر بگویم امر غیرمادى، از اسطوره‌‏ها گرفته تا مذهب، چه ‏قدر در آثار این نویسندگان حضور دارد؟

بدون این عناصرى که برشمردید، نویسندگان این سرزمین نمى‌‏توانستند آن‏چه را که مناسب خواسته‌شان‏ بود، در داستان بیاورند. رؤیاها، بسط نامتعارف تصاویر و خلاقیت‌‏هاى زبانى به مدد این عناصر توانسته است به محدوده داستان پا بگذارد. خواننده در جستجوى عناصر نو است و اگر نویسنده بتواند به این نیاز پاسخ گوید، بى‏‌تردید او را جذب خواهد کرد. بیائیم به‏ طور مشخص به این مسأله بپردازیم. در رمان صد سال تنهایى جایى هست که من نقل به معنى آن را روایت مى‏‌کنم: «آن روز سانتا سوفیا دلاپیداد مى‌‏دانست که امروز باید کسى بمیرد؛ چون گل‏‌هاى سرخ بوى بد مى‏‌دادند و کاسه حبوبات از بالا افتاده بود و نخود و عدس و لوبیای ولوشده روى زمین به ‏شکل ستاره درآمده بودند. همین طور شد و تا شب اورسولا مرد.»
اصل این اعتقاد که مردم ما هم شکل دیگر آن را دارند، شاید به شش صفحه برسد، اما مارکز تشخیص داده است که چه میزان از این باور را در رمانش بیاورد تا با خواننده جهانى افق مشترک برقرار کند و خواننده ایرانى یا روسى و ژاپنى سردرگم و خسته نشود.
یا اغراق‏‌هایى که در بسیارى از داستان‌ها آمده، بدون این‏که قصه جن و پرى شود، از مرزهاى واقعیت فراتر مى‌‏رود. براى نمونه در همین رمان صد سال تنهایى، یک کولى به نام ملکیادس- که بعداً مى‌‏فهمیم از جهان مرده‌‏ها مى‌‏آید- شمش آهن‏ربا را به دست یکى از شخصیت‏‌ها مى‌‏دهد و او آن ‏را که به خانه مى‌‏آورد ناگهان همه‏ چیز در هم مى‌‏ریزد: اشیاء فلزى به پرواز درمى‌‏آیند، میخ‏‌هاى تخت و میز بیرون مى‌‏زنند و… یعنى امرى واقعى در داستان از حد خود فراتر مى‌‏رود. به‏ بیان دیگر واقعیت داستانى، امرى مى‏‌شود مستقل از واقعیت واقعیتى و این یعنى هنر.

به‏ نظر شما بیشترین موضوعاتى که در ادبیات آمریکاى لاتین به آن‌ها پرداخته شده است، چه موضوعاتى است؟

زندگى روزمره مردم. ارتباط دادن آن به همان موضوع‌‏هایى که برشمردید، یعنى اسطوره‌‏ها و باورهاى قومى و مذهبى و ادبیات شفاهى با تأکید روى اغراق و نادیده‏‌ها و ناشنیده‌‏ها. یکى از منابع این عناصر، وقایع‏نامه‏‌هایى است که ژنرال‌‏ها و انقلابیون و ضدانقلابى‌‏ها در سفرهاى دور و درازشان نوشته‌‏اند؛ از جانورهایى که هیچ‏ جاى دنیا دیده نشده‌‏اند و زارزار گریه مى‏‌کنند و قاه‏ قاه مى‏‌خندند و از درخت‏‌ها و گیاه‌‏هایى که از بعضى قیافه‏‌ها خوش‏شان نمى‏‌آمد و دور آن‌ها مى‌‏پیچیدند، از زمین‏‌هایى که هر سپیده ‏دم چاک مى‏‌خوردند و مرده‌‏ها از دل آن‌ها بیرون مى‏‌آمدند؛ مرده‌‏هایى که بعد از نوشیدن تمامى آب یک برکه یا دریاچه، به قبر خود باز مى‌‏گشتند. این‌ها به قول خودشان هیچ ربطى به داستان‌هاى جن و پرى ندارد. مارکز سوگند مى‌‏خورد که مادربزرگش مى‌‏گفت پروانه‏‌هاى سفید فقط روزى به خانه‌‏شان هجوم مى‏‌آوردند که یک تعمیرکار به آن‌جا مى‌‏آمد.
کار این نویسنده‌‏ها چنین است که این عناصر را بدون این‏که ظاهر وصله و پینه به داستان بدهد، به گوشه‏‌اى از یک خرده ‏روایت ارتباط دهند. این امر که چنین عناصرى از نظر خواننده ارتباط مکانیکى تلقى نشود، به تخیل ناب نیاز دارد؛ تخیلى که باید از نوع شگفت‏‌آور فاصله بگیرد. منظور از نوع شگفت‌‏آور حضور عناصر ماوراءالطبیعه در داستان است. براى نمونه داستان‌هاى تخیلى (Fantasy) مانند «آلیس در سرزمین عجایب» اثر لوئیس کارول و «شازده کوچولو» نوشته آنتوان دوسنت اگزوپرى و نیز زیرمجموعه‌‏هاى این ژانر از جمله داستان ارواح و اشباح (Ghost Story) مانند «ونوس ایل» اثر پروسپر مریمه و تمام داستان‌هایى که به ‏نوعى به ارواح و اشباح و جن‏‌ها مربوط مى‏‌شوند. ادبیات آمریکاى لاتین از داستان خیالى (Conte) همچون «ساده‌‏دل» و «کاندید» نوشته ولتر و «سفرهاى گالیور» اثر جاناتان سویفت، داستان شگرف (Fabulation) یا «تو در تو» مانند «پاک‏کن‌‏ها» و «جن» نوشته آلن روب‏گرى‏‌یه نیز فاصله گرفته است. این ادبیات از داستان‌هاى ماوراءطبیعى
(Supernatural Fiction) مانند «دکتر جکیل و مستر هاید» اثر رابرت لویى استیونسون، و داستان پریان (Fairy Tale) همچون قصه‏‌هاى روایت‏ شده در «جهان افسانه» از برادران گریم، «قصه‏‌هاى پریان» نوشته هانس کریستین آندرسن و «قصه‌‏هاى خیالى پریان» نوشته شارل پرو و داستان‌هایى مانند «سیندرلا» و «سفید برفى و هفت کوتوله» هم فاصله مى‌‏گیرد.
این ادبیات با داستان‌هاى شگفت‌‏آور (Marvellous Story) مثل «ماه گرفتگى» و «دختر راپاچینى» نوشته ناتانیل هاثورن، «عدسى‏‌هاى الماسى» اثر فیتز جیمز اوبریان و «مرده عاشق» نوشته تئوفیل گوتیه بیشتر قرابت دارد. هم عنصر عجیب در آن دیده مى‌‏شود (مانند خریدارى شدن دو چاقو از دکانى عتیقه‏‌فروش به ‏وسیله دو نفر که ده‌‏ها سال در یک دوئل سبب لت و پار شدن دو نفر شده بود و حالا نیز به دست دو دشمن مى‌‏افتند- در داستانى از بورخس) و هم عنصر وهم‌‏انگیز (مانند مرگ مسافر قطار به ‏وسیله یک کرکس در داستان «کرکس‏‌ها» نوشته اوسکار سروتر از بولیوى) درعین حال گرچه شگفتى – آن‏هم در حد زیاد – در اجزاء رخ مى‌‏دهد، اما معمولاً شگفتى در جهان داستان اتفاق نمى‌‏افتد. توضیح این‏که در داستان غریب (Exotic Fiction) یا داستان مبتنى بر حوادث شبه‌‏واقعى مانند «سقوط خاندان آشر» نوشته آلن‏پو و «محاکمه» نوشته کافکا، شگفتى در جهان داستان واقع مى‌‏شود؛ یعنى جهان شگفت است، اما آدم‌‏ها عادى‏اند. در جهان شگفت نمى‌‏شود واقعیت [داستانى] همان واقعیت بیرونى باشد و ما با استعاره روبه‌‏رو هستیم و وجه شگفت از طریق معنا به واقعیت ربط پیدا مى‌‏کند. در این داستان‌ها متن در پایان خود در جهت توجیه امر غیرمعمول برمى‌‏آید. اما در ادبیات آمریکاى لاتین اساساً شگفتى در اجزاء رخ مى‏‌دهد؛ مثلاً یازده سال باران مى‌‏آید (صد سال تنهایى) یا خون سر یک زن جوان و تازه ازدواج‏ کرده به‏ وسیله یک موجود کوچک مرموز مکیده مى‏‌شود (داستان کوتاه «بالش پر» نوشته خوان خوزه آرئولا) در این داستان‌ها ما استعاره را مى‏‌فهمیم و دغدغه چرایى نداریم بلکه دغدغه معنا داریم.
اما عنصر اغراق همان‏طور که اشاره کردم در ادبیات آمریکاى لاتین فراوان است. پس این ادبیات به داستان‌هاى اغراق‌‏آمیز (Hyperbolic Story) نزدیک است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

5 + ده =