داستان منتشر نشده
صدای بستهشدن در که می آید، صبر میکنم تا صدای به هم خوردن در جا کفشی هم بیاید. صدای پایش که میپیچد توی راهپلهها، پتو را از روی صورتم کنار میزنم؛ نفس راحتی میکشم. باید کار را، امروز یکسره کنم. به خودم جرات میدهم؛ میگویم: «میتونم، میتونم، میتونم.» در این یک سال، سهبار تصمیم گرفتهام از خانه بروم ولی زود منصرف شدهام. دیشب، وقتی که از خواب پریدم، تصمیم گرفتم به این زندگی خاتمه دهم.
اولین کاری که باید بکنم بستن چمدان لباسها است. میروم سراغ کمد لباسها. کمد را باز میکنم؛ ازهمان گوشهی پنجره سرک میکشم به بیرون. میخواهم مطمئن شوم که جهان رفته سر کار! کوچه خلوت است. «حتما رفته.» بر میگردم سراغ کمد لباسها. چند دست لباس بر دارم؟ دو دلم. نگاهم از کمد لباسها میافتد به تختخواب. لکهی پایین تشک به چشمم بزرگ و بزرگتر میشود. رو بر میگردانم ولی لکه، دست از سرم بر نمیدارد. توی سرم شروع میکند به رشد کردن؛ لکه، آنقدر بزرگ میشود که داد میزنم: «نه، نه، نه. لعنتی!» لکههای پا جایشان را به لکههای دست میدهند. گوشهی پتو را میکشم تا پایین تخت، لکههای پا را میپوشانم. بعد دست میبرم لای چوبرختیها. سرم را به کمد لباسها گرم میکنم. این جوری شاید لکهها دست از سرم بردارند. اول کت و دامن صورتیام را بر میدارم، بعد تاپ مشکی و چند دست پیراهن و سوتین… دیگر نمیدانم باید چه بردارم؟ بعد از بستن چمدان کجا بروم؟ فکر این جایش را نکردهام! به غیر از خانهی مادرم جای دیگری ندارم. تصمیم میگیرم اول زنگ بزنم خانهی مادرم.
گوشی را برمیدارم. هر دفعه به بهانهای جا زدهام. شماره میگیرم. این بار نمیخواهم جا بزنم. میتونم. چند بار تکرار میکنم: «میتونم. میتونم.» مادرم گوشی را بر میدارد.
«خونهای مامان؟»
میپرسد: «چطور؟»
«میخواستم ببینمت.»
مادرم کمی مکث میکند و بعد میپرسد: «چیزی شده؟»
«چطور؟ نه.»
«آخه این وقت صبح! میدونی الان ساعت چنده؟»
نگاه به دیوار رو به رو میکنم. یک ربع مانده به هفت.
«هیچ چی. همینجوری دلم هوات رو کرد.»
گوشی را میگذارم. دوباره عجله کردم. میروم سمت دستشویی. صورتم را میگیرم زیر شیر آب. حالم کمی جا میآید. از خودم بدم میآید. دست و رو نشسته زنگ زدهام به مادرم که چه بشود؟
اصلا فکر نمیکردم روزی کارم به اینجا برسد. خود خوری میکنم. نمیتوانم حتی حرفم را به مادرم بزنم. خودم را مقصر میدانم. در این پنج سال، حتی یک بار، به مادرم اشاره نکردهام که دارم چه میکشم. از اول چیزی پیدا نبود که بگویم خودشان میبینند یا دیدهاند. اصلا فکرش را نمیکردم. اصلا فکر نمیکردم چیزی به این کوچکی بتواند زندگیام را خراب قرار کند. هرچه میخواهم گناه این زندگی را به گردن جهانگیر بیاندازم، نمیتوانم. هر چند که او باعث و بانی است. میدانم که او مقصر نیست. وقتی بهش میگویم از این وضع خسته شدهام میگوید دست خودم نیست! میدانم وقتی به مادرم بگویم، میگوید هر چه عیب و ننگه مال زنه.
تلفن زنگ میزند. دارم پیراهنها را میچینم توی چمدان. با ترس و لرز گوشی را برمیدارم. مادرم است. میپرسد:
«چی شد؟»
«چی چی شد؟»
«صب به این زودی زنگ میزنی که داری مییایی خونه و گوشی رو قطع میکنی؟ دلم هزار راه رفت دختر. حالت خوبه؟»
«کجای این کار عیب داره! اگه دختر بخواد بره دیدن مادرش.»
«هیچ کجاش عیب نداره. اومدن زنگ میخواد؟»
«نه.»
بغض گلویم را میگیرد. اگر حرف دیگری بزنم کار را خرابتر میکنم.
«الو. الو.»
«بله مادر.»
«با جهان حرفت شده.»
«اگه نارحتی نمییام خونه.»
«حرفو عوض نکن…»
طاقت نمیآورم. گوشی را میگذارم سر جایش. از ته دل فریاد میزنم: «ترسو. ترسو.» به خودم لعنت میفرستم که چرا زنگ زدهام خانه. چرا مادرم را انداختهام تو هول و ولا. دلدل میکنم اگر دوباره زنگ بزند چه جوابش را بدهم. برای همین، دو شاخهی تلفن را میکشم.
وقتی دیدم جهان این طوری است به رویش نیاوردم. خیلی عادی. انگار نه انگار که چنین چیزی هست. گفتم شاید ایراد از من باشد. اگر زن دیگری باشد، حتما با او میسازد. هر شب، کمکش میکنم تا پارچهها را عوض کند. موقع خواب، اول او را تر و خشک میکنم، بعد خودم میخوابم. دیگر برایم عادی شده. (نمیدانم چند وقت است؟) گفتم عادت میکنم. کمکم دیدم در نبودش هم دارم حضورش را حس میکنم. وقتی که کنارم بود، عادی بود. کافی بود توی خواب، بیهوا دستم بخورد به دستش، یا پنجهی پایش. تنم، مور مور میشد. انگار که شاخک زبر سوسک، گرفته باشد به دستم. از خواب میپریدم. سرم درد میگرفت و مینشستم توی جام و به زندگیام فکر میکردم؛ به این که تا کی باید این پاپوشها و دستکشهای نخی را تحمل کنم. صبح که میخواست برود سر کار، بیدارم نمیکند. میپرسیدم چرا بیدارم نکردی. میگفت دیدم خوابی، حیفم آمد بیدارت کنم. موقع بیرون رفتن از خانه، میگفت ببخشید! دست خودم نیست، طبیعتم شده.
وقتی که جهان نیست، پاپوشها و دستکشها را میاندازم روی بند رخت تا خشک شود. پارچهها، از عرق، لکهلکه شدهاند. جهان از راه که میرسد، اول پاپوشها و دستکشهای ادارهاش را در میآورد، پهن میکند روی بند رخت، بعد پارچههای خشکشده را جمع میکند میگذارد توی کیفش. بند رخت همیشه پر است. هر کجا که میرود، چند جفت اضافه از این لیفها را با خودش میبرد. نمیخواهد با دست عرق کرده با دیگران دست بدهد. به من که میرسد، اول پارچههای خیس را عوض میکند بعد یک پاپوش تمیز به پا میکند تا روی سرامیکها لیز نخورد. بعد دستکشهای خشکشدهاش را دست میکند و مینشیند رو به روی من؛ عین یک مترسک. اینطوری جلوی عرق سردی را که از دست و پایش میریزد برای چند لحظهای میگیرد. چندین بار دکتر رفتیم. گفتند عیب از غدد داخلی است. چند تا اسم گفتند که یاد نگرفتم. گفتند، کاری نمیشود کرد؛ باید ساخت. انگار تازه از سونا آمده باشد بیرون. دست و پرش، همیشه خیس است. تمام لباسهای زیرش خیس است. مدام عرق میکند؛ عرق سرد، عرق بیبو. هر وقت که نگاهش میکنم، با دستمال خشکی دارد میکشد به پیشانی، زیر چشمها، روی چانهاش. هر وقت که به صورتش نگاه میکنم، قطرهای عرق، منگوله بسته نوک دماغش. تمام زندگیام شده این قطره. قطرهای که میخواهد بیفتد، ولی نمیافتد. تمام روز در حال فکر کردن به این قطره هستم. عذابآورترین لحظهی روز، لحظهای است که میخواهم بروم طرف رختخوابم. وقتی که دست دراز میکنم طرف پتوها، چشمم را میبندم. نمیخواهم چشمم بیفتد به آن لکهها. دیگر از دست این لکهها خسته شدهام. یاد مادرم میافتم، نکند راه بیفتد، بیاید خانهام، یا زنگ بزند محل کار جهان. اگر جهان بفهمد چه میکند؟ الان نشسته پشت میزش، دارد تلفنها اداره ارتباط میدهد. دو شاخهی تلفن را وصل میکنم. گوشی را بر میدارم، شمارهی مادرم را میگیرم. روی زنگ سوم، مادرم گوشی را بر میدارد. میپرسم:
« کجایی؟ چرا گوشی رو دیر برداشتی؟»
نمیتواند حرف بزند. هقهق امانش نمیدهد. چند بار قاتی هقهقها اسمم را صدا میزند. فریبا، فریبا…
میپرسم: «چیزی شده؟»
نمیتواند صحبت کند. این بار اوست که گوشی را قطع میکند.
خودش میگوید، مربوط به سالها قبل میشود. جزیرهی مجنون. در نبودش، نقشهی ایران را پهن میکنم کف اتاق. شروع میکنم به گشتن. چند بار، دست به سر و گوش این گربهی کوچولو میکشم، شاید بتوانم روی سینه یا دست و پاهای این گربه ردی از مجنون پیدا کنم. چشمم به چنین اسمی نمیخورد. حتی به جنون یا جُبون. خودش میگوید، آنجا شدم. جزیرهای با این اسم، روی نقشه پیدا نمیکنم. ولی او میگوید، هست. منم میگوید حتما هست. به خاطر اسم قشنگش، حتما هست. میگوید همانجا، چند تایی گاز شیمیایی قاتی هم خورده. چند نفر بودهاند، نمیداند؟ از آن عملیات، فقط جادههای باریک و گلیاش، در یادش مانده. جادهای که در پیچاپچ نیزارها میچرخیده و آنها دور خودشان میچرخیدند. همه جور بویی میآمده. بوی سیب، بوی علف تازهچریده، بوی سیر تازه. تا برسد به بیمارستان از هوش میرود. تا سالها تنگی نفس داشته. نمیتوانسته راه برود. با دوا و دکتر، تنگی نفسش خوب میشود؛ بعد از عروسی، عرقکردنش یک دفعه شروع میشود. عرق سرد. از تمام تنش عرق شروع کرد به جوشیدن. بعد از مدتی عرق بدنش کم شد. تنش، گاهگاهی عرق میکرد ولی کف دستها و پاها، ادامه پیدا کرد.عرقی بیبو؛ طوری که هر چه سر و صورتش را خشک میکرد، عرق بند نمیآمد. برای همین، همیشه دستمالی توی دستش است؛ دستمالی خیس. به خانه یا ادارهاش که میرسد نفس راحتی میکشد و کیسههای نخی را در میآورد. برای همین، هیچ کجا میهمانی نمیروم. شبها، جایی نمیتوانیم بمانیم. ادارهی جهان یا بد خوابی من را بهانه میکنیم تا نمانیم. وقتی که مجبور هستیم برویم شهرستانی دور، چند دست پارچهی اضافه بر میدارد. به قول خودش “لیف فراموش نشه.” کیسهها را میگذارد توی کیف من. بغل آینهی دردار و روژ لب و کرم و پودرها. وقتی میپرسم «تا کی این وضعیت ادامه دارد؟»، میگوید: «زیاد طول نمیکشد، فقط تا لب گور.» وقتی نگاهم را به بند رخت میبیند، سرخ و سفید میشود و میگوید: «هر وقت تو بگی، من حاضرم.» چه دارم که بگویم؟ نمیتوانم حرف بزنم. بگویم چه؟
تلفن زنگ میزند. مادرم است.
میگوید: «ببخشید دست خودم نبود، دلم هزار جا رفت.»
میپرسم: «حالا کجایی؟»
میخندد و میگوید: «خونهام. چهطور؟”»
«میخوام بدونم چه فکرهایی کردی؟»
نمیگوید. هر چه اصرار میکنم، جواب نمیدهد.
میگوید: «نپرس.» میگوید زنگ زده به جهانگیر. او از هیچ چیز خبر نداشته. میگوید نکند بینتان اتفاقی افتاده باشد. میپرسد: «حالا کی میآیی؟»
میگویم: « هیچ وقت.»
میگوید: «خر نشو دختر! پاشو بیا.»
میگویم: «میخواستم حالت بپرسم که خدا رو شکر خوبی.»
هر چه مزمز میکنم که چیزی بگویم، نمیتوانم. میبینم حتی نمیتوانم به مادرم حرف دلم را بزنم.میخواهم بگویم من شبها کنار یک مترسک میخوابم، ولی نمیتوانم. اصلا مگر میشود این حرفها را به کسی گفت؟
تشکر میکنم و گوشی را میگذارم.