تحلیل رمان «کشور آخرینها» اثر پل استر
«ساختن پیشبینی ویرانگری است.(1) »
والتر بنیامین – کتاب پاساژها
قهرمانگری آنا بلوم
گاهی اوقات در آثار پل استر (2) ، موانع ِ فرضی ِ قدرتمند ناگهان آنقدر سست شده که بهکلی نابود میگردند. برخی از این موانع تنها در ذهن موجودند؛ اگر چه واقعیت نیز برخی از آنها را خلق میکند. شخصیتها، آگاهانه یا ناآگاهانه پیوسته در تلاشاند تا با ویرانی دیوارها به چیز بهتری دست یابند و یا از موانع و مرزها بگریزند. ولی آیا آنها موفق میشوند؟
به گفتهی والتر بنیامین (3) – (کتاب پاساژها): «ساختن پیشبینی ویرانگری است.» دیوارها و موانع توسط انسانها ساخته شده و توسط انسانهایی دیگر برای رهایی از مرزها ویران میشوند. در واقع شاید بتوان گفت در طول تاریخ تمدن، یکی از عوامل شهرسازیها، استقرار انسان، شکلگیری تمدنها، سپس نابودی یک تمدن و جایگزینی تمدنی دیگر به جای آن ریشه در همین میل به ساختن و ویرانگری در انسانها داشته است.
در افسانه ی سیزیف کامو (4) ، به نوعی «وحدت به واسطهی نوستالژی» اشاره میکند. او میگوید: «وحدت یا یگانگی چیزی است که ما فقدان آن را احساس میکنیم اما هرگز به طور کامل آن را دریافت نمیکنیم.» هنگامی که پیرامون روشهای عبور از مرزها در آثار استر صحبت میکنیم نمیتوان مرزهای آمریکایی را نادیده انگاشت. همیشه وجود یک مرز در منطقه مانع عبور وحدت یک اندیشه میگردد و پیوسته این اندیشه میان مستقر شدن و فرار به سمت یک دروازهی رهایی از قید و بند گذشته حرکت میکند. همین مسئله باعث میشود مرزهای وحشیگری و تمدن همواره با هم باقی بمانند.
کشور آخرینها شرح مسافرت آنا بلوم ِ نوزده ساله برای یافتن برادرش است. این مسافرت مشقتبار که با کمتجربگی و معصومیت دوران بلوغ آنا بلوم همراه است برای او مسیر سرنوشتساز زندگیاش را معین میسازد. آنا بلوم یک قهرمان مدرن است که در شهری متناقض، آکنده از دگرگونیهای آشفته و بینظم، بدون قوانینی مشخص برای تنها مسئلهی اصلی که “زنده ماندن” است مبارزه میکند. آنچه آنا بلوم را به یک قهرمان مدرن بدل میکند، سفر روحی طولانی و دشوار اوست یا به عبارتی پاگشایی (5) او که از دختر جوانی معصوم و سرخوش پس از طی آزمونهایی دردناک به بلوغی اندوهناکتر اما خردمندانهتر میرسد. سفر او سفر طولانی شبانهی روح است. هدف جستجوی نهایی او، در سطح، یافتن برادرش است؛ اما در سطحی عمیقتر، این جستجو او را به پیچ و خمهای هزارتوی راز انسان، راز زندگی و سرنوشت تصادف بار انسان میبرد. پاسخ معما، همچون پاسخ معمای ابوالهول، “انسان” و سرنوشت اوست. از این لحاظ میتوان گفت جستجوی آنا بلوم جستجوی همهی ماست که شاید آن اکسیر نادر و گریزپای اعظم یعنی شناخت خود را به چنگ آوریم. از این بعد نگاه میتوان شخصیت آنا بلوم را با هملت شکسپیر هم مقایسه کرد. در هملت نیز سفر طولانی و روحی وی در وهلهی اول در پی کشف معمای مرگ پدر خود بود ولی با پیشرفت زمان کنجکاوی هملت در پی حل معمای هستیشناسانهی انسان برآمد.
آنا بلوم به عنوان یک قهرمان مدرن از حال و روزی که شهر برای او بهوجود آورده و رقم زده خشنود نیست و مدام با ارادهی معطوف به قدرت یا به بیانی دیگر صاحب اقتداری همچون اقتدار لیدی مکبث در تلاش است که بر این وضعیت غلبه کند یا از آن بگریزد. موانع و مرزهای شهر همچون هزارتوی مینوتور آنابلوم را در وضعیتی گیجکننده و اضطرابانگیز قرار داده است و گویی هیچگونه راه گریزی از این وضعیت وجود ندارد.
«آدم باید عادت کند که به کمترینها قانع باشد. هر چه کمتر بخواهی، به چیزهای کمتری راضی میشوی و هر چقدر نیازهایت را کم کنی، وضعت بهتر میشود. این بلاییست که شهر به سرت میآورد. شهر افکارت را پشت و رو میکند. تو را وا میدارد زندگی را بخواهی و در عین حال میکوشد که آن را از تو بگیرد. از این وضع نمیتوان گریخت. یا میپذیری یا نمیپذیری. اگر بپذیری، نمیتوانی مطمئن باشی که بار دیگر بتوانی تکرارش کنی و اگر نپذیری، دیگر هرگز نمیتوانی.» [ص12]
آنا بلوم تمثیلی از انسان ِ سدهی بیستم و قهرمانگریهای کوچک اوست که در کنش قهرمانیاش هیچ شکوه و عظمتی در کار نیست. به گفتهی شارل بودلر (6) :«در اینجا قهرمان ولگردی است پرسهزن و بیکار. کسی که همه چیز را میبیند و به خاطر میسپارد. روزها با کسی کاری ندارد و شبها بیدار میماند، تا از شر دیگری خلاص شود.» مدرن بودن از نگاه بودلر همین تلاش برای خلاصی از دیگری، از دوران خود، و از نظام حاکم بر چیزهاست. مدرنیسم فقط جنگ با گذشته نیست، جنگ با امروز است. زمان ِ حاضر را نپذیرفتن و نخواستن است، بیزمانی یا ضد زمانی است به واژهی فرانسوی که بنیامین ساخته “ناحاضر”، یا “غیر امروزی” است.
آزمون دشوار آنا بلوم نثارکردن خود به پای شخصی دیگر یعنی برادرش میباشد. در اینجا آنا بلوم عمل قربانی کردن خود برای دیگری را انجام میدهد و هنگامی که فکر کردن به خود، و صیانت نفس، برای او جایگاه درجه اول خود را از دست میدهد، تحولی حقیقتا قهرمانانه از آگاهی را میگذراند. آنا بلوم جهان کهنی را که با آرمانها و ارزشهای ذهنی خود مطابقت دارد، ترک میکند و به جهان دیگری میرود. در آنجا به چیزی میرسد که در جهان قبلی در آگاهیاش گم شده بود. سپس این مسئله پیش میآید که باید راز این جهان ِ دیگر را از طریق یک نامه که برای دوست دوران کودکیاش مینویسد؛ افشا نماید و با شخصیتی متحول و خردمندانهتر بازگردد. این فرآیند جدایی، تغییر و بازگشت، آنابلوم را بدل به یک قهرمان مدرن میسازد. قهرمانی که به گرسنگی، درد، ناکامی و مشقات دیگر تن میدهد تنها برای یک ماجرا و آن ماجرای زنده ماندن و افشای راز جهانی دیگر است.
نگرش پست – آپوکالیپتیک (7)
لحن پسا مکاشفهای و آخر الزمانی ِ (پست – آپوکالیپتیک) کشور آخرینها پیرامون وحشت و ترس و بیزاری موجود در دنیای پس از مرگ، داشتن آیندهنگری، اعتقاد به این جهان و آن جهان، تغییر رفتار غیرعاقلانه و جدا کردن مسیر این دنیای غمافزا از دنیای غمافزاتر بعدی به ما هشدار میدهد. صفحات اول کتاب تأکیدی است بر آن که “آخرین چیزها” بر پایان یافتن جهان دلالت دارد. در واقع آشوب درونی شهر، اضطراب برخی آدمیان برای زنده ماندن و وسوسهی برخی دیگر برای مردن، تعدد و تناقض اعتقادات ریشه در عللی نامعلوم و کاملا مجهول دارد. یکی از عواملی که لحن آخر الزمانی اثر را تشدید میکند نگرش پست – آپوکالیپتیک ِ آنا بلوم است. وی با نوستالژی تلخ و خردمندانهای که بر اثر مصائب شدید بر نگرش وی حاکم شده است به عنوان یک نظارهگر و شاهدی که از دنیایی دیگر پا به این جهان گذاشته است؛ تنها میتواند این آشفتگیها، آشوب ِ درون شهر، بیقانونی و زوال ارزشهای انسانی را گزارش دهد و تشریح کند اما نمیتواند هیچگونه اظهارنظر و علتی برای این اتفاقات بیابد.
«اینها آخرینها هستند. امروز خانهای سر جایش است و فردا دیگر نیست. خیابانی که دیروز در آن قدم میزدی، امروز دیگر وجود ندارد. اگر در شهر زندگی کنی، یاد میگیری که هیچ چیز بیارزش نیست. چشمهایت را مدتی ببند، بچرخ و به چیز دیگری نگاه کن. آن وقت میبینی چیزی که در برابرت بوده ناگهان ناپدید شده است. میدانی، هیچ چیز دوام ندارد. حتی اگر فکرهایی درباره چیزی در سر داشتهای نباید وحشتت را در جستجویش تلف کنی. وقتی چیزی از بین میرود مفهومش این است که به پایان رسیده.» [ص 13]
این کشور تمثیلی از جهان ِ آخر الزمانیست که ارزشهای انسانی در آن به انحطاط رفته و پیوندها و ارتباطات بشردوستانه کاملا کمرنگ شده و رو به خاموشیست.
«آن چه عجیب به نظرم میرسد، این نیست که همه چیز در حال فروپاشیست، بلکه این است که چیزهای بسیاری همچنان باقی مانده است. زمان ِ درازی طول میکشد تا جهانی نابود شود، بسیار بیش از آنچه تصور کنی. زندگیها ادامه مییابند و هر یک از ما شاهد درام کوچک خود باقی میمانیم. درست است که دیگر مدرسهای باقی نمانده، آخرین فیلمها را پنج سال پیش نمایش دادند و شراب چنان کمیاب است که تنها ثروتمندان توانایی خرید آن را دارند. اما آیا منظور ما از زندگی این است؟ بگذار همه چیز فرو بریزد و از میان برود، آن وقت میبینیم چه چیز باقی میماند. شاید جالبترین پرسش همین باشد. این که ببینیم وقتی دیگر هیچ چیز باقی نمانده چه پیش میآید و این که آیا میتوانیم از آن پس نیز زنده بمانیم؟» [ص 37]
آنابلوم پس از رسیدن به شهر و مدتها سرگردانی و حرکت کردن همچون شبحی خیالین با ایزابل و شوهرش فردیناند آشنا میشود. فردیناند کشتیهای کوچکی میسازد که در یک بطری جا میگیرد: «یک ناوگان لیلیپوتی از کشتیهای بادبانی» که شکلها و خطوط ویژه تاریخی و افسانهای روی آن حک شده است. آنابلوم یک کلمبوس (کریستف کلمب) امروزی میشود، در دنیایی که همه چیز هست غیر از امروزی بودن. فردیناند به نشان ِ پریشانی درونی کشتی میسازد همچون ندایی رمزی برای طالب نجات بدون درخواست یا توقع رسیدن پاسخی.
کاراکترهای ایزابل و فردیناند دو کاراکتر متناقض و مغایر با هماند. ایزابل با ویژگی پاکی و نیکی دیوانهوارش و فردیناند که در اقیانوس ِ خشم شیطانیاش گرفتار است. در واقع این دو کاراکتر تجسم ِ همان جنگ ِ خوبی علیه بدی، نور علیه ظلمت، خدا علیه اهریمن و نشانگر همان مبحث مکاشفهی یوحناست.
کشور آخرینها مکان نومیدانهایست که تولید مثل انسانها در آن رو به پایان است و همانطور که برای زاد و ولد کردن نیاز به پول، سلامتی و نوعی نگرش خوشبینی است؛ متوجه میشویم که شهر فاقد این انرژی زندگیزا برای ادامه دادن میباشد. در این کشور تلفات بسیار است. غذا بسیار گران است و هیچگونه بقا و دوامی در مالکیت شخصی وجود ندارد. همچنین شهر را به دلیل باجهای سنگین دولتی و نوع مرزها نمیتوان ترک کرد. حکومت مرتب در حال تغییر است و اغلب مشکل میتوان فهمید که قدرت در دست چه کسی است و کاملا آشکار است که هیچگونه فرآیند دموکراسی در عمل و کنش حکومت وجود ندارد.
«ممکن است تصور کنی دیر یا زود همه چیز به پایان میرسد و هیچ چیز تازهای ساخته نمیشود؛ آدمها میمیرند و بچهها از متولد شدن سرباز میزنند. در طول سالهایی که در اینجا گذراندهام نمیتوانم دیدن یک بچهی تازه به دنیا آمده را به یاد بیاورم. با این حال همیشه آدمهای تازه جای آنهایی را که ناپدید شدهاند، را میگیرند.» [ص 17]
در وهلهی اول به نظر میآید که قوانین حکمفرما بر این شهر با قوانین جهان طبیعی ما متفاوتاند ولی در وهلهی بعد متوجه میشویم چیزی که نظم ِ این شهر را مختل کرده، عدم قوانین ثابت و پایدار است چرا که همه چیز مرتب در حال دگرگونیست و آدمها باید مرتب خود را با این دگرگونیها وفق دهند در غیر این صورت یا آسیبهای جدی میبینند یا میمیرند.
مردهگرایی (8) ، مرگخواهی (9) و احتضار دیونیزوس (10)
خوزه ارتگایی گاست (11) بزرگترین فیلسوف اسپانیا در فصل اول کتاب خود تحت عنوان “طغیان تودهها” مینویسد: «شهرها پر از مردماند. خانهها پر از اجاره نشیناناند. هتلها پر از میهمان است. وسایط نقلیهی عمومی پر از مسافر است. کافهها و رستورانها پر از مشتری است. پیادهروها پر از عابر پیاده است. اتاقهای انتظار پزشکان مشهور پر از بیمار است. تماشاخانههای عمومی، جز در مواردی که برنامههایشان از پیش اعلان نشده باشد، و نیز تالارها و مراکز سرگرمی عمومی، جز در مواردی که متعلق به گروههای ویژه باشند و یا برنامههای آزمایش اجرا کنند، همواره پر از تماشاگران است. کنارههای دریا پر از جمعیت است. آنچه پیشتر مشکلی محسوب نمیشد، اینک به مسئلهای روزمره تبدیل گشته است؛ پیدا کردن جا و مکان و فضا به مسئلهای عمده بدل گشته است. هر جا نگاه میکنیم انبوهی فشرده از تودهها مییابیم.»(12)
کشور آخرینها شکل باژگونه و دگرگونشدهی چشمانداز و تصویریست که ارتگایی گاست از عصر کنونی ما به ترسیم میکشد. در کشور آخرینها بهجای تودهای از آدمهای زنده با تودهای از اجساد مردهها روبه رو هستیم که دولت نقش جمعآوری آنها را از گوشه و کنار شهر بر عهده دارد. در این اثر شخصیتها تجربهی مرگ، انحطاط و زوال را به حقیرترین شکل ممکن تجربه میکنند. همهی دلهرهی آنا بلوم از پی این کشف تراژیک میآید که انسان، موجودی محکوم به مرگ است، از نیستی برآمده و در سیر نیستی پیش میرود. سوال اساسی که در تأمل این اثر باید مطرح کرد این است که چرا آدمها اینگونه به حقیرترین شکل ممکن میمیرند بیآنکه کوچکترین احساس درد و تأثر را بر دیگران برانگیزند؟ به عبارت دیگر چرا حساسیت کاراکترها در این رمان به حداقل خود رسیده و حتی معمای مبهم و کنجکاویبرانگیز مرگ نیز با وجود حضور و عدم حضور چشمگیر خود دیگر تأملبرانگیز و هولناک نیست؟
«مردم در اینجا مثل قدیمها آرام در رختخواب یا در نظافت و امنیت بیمارستان با زندگی وداع نمیگویند. بلکه هر جا که باشند، میمیرند؛ یعنی بیشتر در خیابانها. منظور فقط دوندهها، پرندهها و اعضای کلوپ قتل نیست بلکه ابعاد گستردهی جمعیت است. نیمی از مردم بیخانماناند و جایی برای ماندن ندارند. بنابراین به هر طرف بچرخی با جسد مردگانی روبهرو میشوی که در پیادهروها، کنار درها و در خود خیابان افتادهاند.» [ص 25]
ما هرگاه از “انسان نوین” از بحرانها و اضطرابهایش سخن میگوییم، عمدتا دربارهی فردی میاندیشیم که ایمان ندارد، که دیگر در پیوندی با یهودیت – مسیحیت نیست. بخش مهمی از جهان نوین، ایمان و معنویت خود را از دست داده است و بر این این تودهی انسانی اضطراب در مقابل مرگ خود را به صورت دلهرهی نیستی نمایان میکند. آنگاه میبینیم که تجربهی انسان نوین، از کشف نیستی سرچشمه میگیرد و از آن تغذیه میکند. در کشور آخرینها ما شاهد کاراکترهایی هستیم که دیگر میزان بالا و پایین بودن ارزشها هیچ تفاوتی در وضعیت آنها ایجاد نمیکند و مرگ را به وضعیت حاضر خود ترجیح میدهند. در واقع باید گفت نوعی میل به “مرگخواهی” در کاراکترهای این اثر به چشم میخورد. در شهر هزاران روش وجود دارد برای اینکه شخص مرگش را در چنین مکان نومید و تحملناپذیری آسانتر کند. از کیلینیکهای مرگ خودخواسته گرفته که با تزریق انواع شادیها و فلسفههای خوشبینی مرگ فرد را راحتتر میکنند تا باشگاههای قتل و ترور که داوطلب باید با قاتل خود قرارداد ببندد. همچنین دوندههایی که به هدف زودتر مردن آنقدر میدوند و به خود فشار میآورند تا قلبشان از کار بیفتد یا مردمی که به جاهای بلند میروند برای این که خود را به سمت پایین پرتاب کنند. پرش نهایی تصمیمیست که با ادراک و خواستهی درونی همه مطابقت دارد؛ اینکه در یک آن بمیرند و خود را در لحظهای کوتاه و پرشکوه محو و نابود سازند.
به طور کلی باید گفت شهر در قلمرو قانون مرگ، زوال و خاموشی واقع شده و دیونیزوس آخرین نفسهای خود را ذرهذره میکشد.
فاصله، عدم ارتباط و گسیختگی واقعیت
«والتر بنیامین در یکی از مقالههای خود با عنوان «دربارهی زبان به معنایی کلی و زبان انسانی به معنایی خاص» این اندیشهی توراتی را نشان میدهد که پس از هبوط، کلام قدسی از یاد آدم رفت. میان او و نام، میان نام و چیزها، میان دال و مدلول فاصله افتاد. موقعیت زمینی با فراموشی آغاز شد. از آن پس، نشانهسازی و نشانهگذاری فقط یادآوری دوری است و فاصله. پندار نزدیکی که با این کنش ایجاد میشود فریبی بیش نیست. با جدایی از زبانِ نابِ نامها، انسان از زبان یک ابزار ارتباطی بینا انسانی یا بینا ذهنی ساخت.»(13) در کشور آخرینها مرتب شاهد آن هستیم که آنا بلوم از پدیدهای به نام فراموشی، فاصله و عدم ارتباط ِ زبانی سخن میگوید. در کشور آخرینها برخی از واژهها از ذهن آدمها پاک میشوند و همان واژهها در ذهن افراد دیگری باقی میمانند. این مسئله باعث عدم ارتباط، فاصله و گسیختگی واقعیت میگردد.
«امکان فراموشی برای همه هست، حتی در بهترین شرایط، و در مکانی این چنین، با این همه چیزها و افراد که از جهان فیزیکی محو و ناپدید میشوند، میتوانی مجسم کنی که همواره چه مقدار از امور را به دست فراموشی میسپاریم. دست آخر مسئله این نیست که آدمها فراموش کارند، بلکه این است که آنها همیشه چیزهای یکسانی را فراموش نمیکنند. ممکن است آن چه در خاطرهی فردی باقی مانده است، برای ابد از ذهن دیگری پاک شود و این باعث زحمت میشود و مرزهای شکستناپذیری در برابر درک متقابل میسازد. مثلا چه طور میتوانی با کسی که نمیداند هواپیما چیست از هواپیما سخن بگویی؟ این روندی آهسته و گریزناپذیر به سوی محو شدن است.» [ص 90]
این مسئله تا حدود زیادی ما را به یاد حکایت برج بابل (14) در تورات که بیانگر همین فاصلهی انسانی که زادهی زبان است میاندازد: «تمام جهان را یک زبان و یک لغت بود»، همین زبان یکتا وحدت میان مردمان را میساخت. یگانه راه جدایی افکندن میان آنان “مشوش کردن زبان آنها” بود. چون مردمان زبان یکدیگر را نفهمیدند پراکنده شدند. نام دادن به چیزها که بنیامین آن را استعارهای میداند از باور به منش ارتباطی بینا انسانی ِ زبان همچون یگانه منش آن کنشی است برآمده از بیگانگی و فاصله، و گاه استوار به مختصری با خبری از آن فاصله. از این رو بنیامین این کنش را «نخستین کنش فلسفی» خوانده است. نام دادن به چیزها از یک سو کوششی است برای آشنایی، و از دیگر سو در حکم دوری است و فاصله. اگر نامگذار موفق یه آشنایی نمیشود از این روست که: «شکل آغازین ادراک حسی یعنی آن شکلی که واژگان، حقیقت ِ خود را چون نامهایی، بدون هیچ شکل ارتباط با معنا حفظ میکردند، اکنون از میان رفته است، و دیگر نامها معنا یافتهاند».
کشور آخرینها حکایت فاصلهی زبان ِ انسانها، عدم ارتباط و پراکندگی زبان پس از نابودی برج بابل است. آنا بلوم اشاره میکند که واژهها عمر بیشتری از چیزها دارند، اما آنها نیز به تدریج با تصاویری که متبادر میکنند ناپدید میشوند. پس از آن ردههای کامل اشیاء ناپدید میشوند. به عنوان مثال گلدان یا فیلتر سیگار حتی اگر تا مدتها مفهومشان را از یاد برده باشیم میتوانیم خود واژهها را از هم تمیز دهیم. اما رفتهرفته واژهها تبدیل به صدا میشوند، مجموعهای تصادفی از آواهایی که از حلق یا با نوک زبان تلفظ میشوند، توفانی از حروف صدادار که در پایان تبدیل به آواهای نامفهوم و دست و پا شکسته میشود. آن وقت کلمهی گلدان همان قدر به گوشمان بیگانه مینماید که اسپلاندیگو. در ذهن ما آن را میشنویم اما همچون چیزی بیمعنا، واژهای از زبانی که نمیدانیم. هرچه از این کلمات ِ ظاهرا بیگانه پیرامونمان فراوانتر شوند، گفتوگو دشوارتر میشود. در واقع هرکس به زبان خصوصی خود سخن میگوید، و در حالی که لحظات درک ِ متقابل کاهش مییابند، ارتباط دو نفر به سختی فزایندهای صورت میگیرد.
«هر چه بیشتر به پایان نزدیک شوی، چیزهای بیشتری برای گفتن باقی میماند. پایان فقط یک خیال است، مقصدی که برای خود میتراشی تا بتوانی به رفتن ادامه دهی، اما زمانی میرسد که درمییابی هرگز به آن نمیرسی. ممکن است به ناچار توقف کنی، اما تنها به این خاطر که زمان به انتها رسیده است توقف میکنی، اما توقف به این مفهوم نیست که به آخر رسیدهای.» [ص 170]
پینوشت:
1 – به نقل از کتاب خاطرات ظلمت. بابک احمدی. نشر مرکز. 1376
2 – Poul Auster (1947 – )، نویسندهی آمریکایی
3 – Walter Benjamin (1892 – 1940)، فیلسوف مارکسیست و نظریهپرداز فرهنگی و ادبی
4 – Albert Camus (1913 – 1960)، نویسندهی مشهور فرانسویتبار و خالق کتاب مشهور بیگانه و برندهی جایزهی ادبی نوبل
5 – Initiation
6 – ) Charles Baudelaire1821 – 1867)، شاعر فرانسوی
7 – Post – Apocalyptic ، وابسته به ماکشفات یوحنا. در اینجا منظور پسا مکاشفه میباشد. بخشی از معادشناسی تفکری “مکاشفه یوحنا” نام دارد. یوحنا یکی از نامهای خدا در انجیل، جان در انگلیسی، ژان در فرانسه، یوهانس در آلمانی، نام یکی از مقدسین در کلیسای کاتولیک و ارتدکس و همچنین نامی است که اغلب پاپهای کاتولیک برای خود انتخاب میکنند. مبحث مکاشفه یوحنا در آغاز مسیحیت به وجود آمد. تصاویری از نبرد عیسی مسیح به نمایندگی خداوند از یکطرف و شیطان با طرفدارانش در روز معاد نقش شده است که مراحل پیروزی عیسی مسیح بر شیطان را نشان میدهند. این تصاویر در ضمن نشان میدهند که چگونه طی این نبرد جهان کنونی که یکی از صفات مشخصهی آن کفر و مرکز فساد است (در آن زمان مسیحیان محل کفار یا مرکز فساد را بابل اطلاق میکردند)، بهطور وحشتناکی از بین میرود و جهانی که حکومت خدا، کمال خلقت و مظهر عدل و داد است، جای آن را میگیرد. گفته میشود که ایدهی جنگ خوبی علیه بدی، نور علیه ظلمت و خدا علیه اهریمن از دین زرتشت به ادیان دیگر راه پیدا کرده است.
8 – Narrator
9 – Death – wish
10- Dionysus، خدای شراب، باروری و حاصلخیزی
11 – Jose Ortega Gasset ( 1883 – 1955)، بزرگترین فیلسوف اسپانیایی در قرن بیستم که آثاری دربارهی جامعهی نو و هنر به رشتهی تحریر درآورد.
12 – برای مطالعهی جامع بخش اول کتاب “طغیان تودهها” نگاه کنید به:
از مدرنیسم تا پست مدرنیسم. لارنس کهون. عبدالکریم رشیدیان. نشر نی. 1381
13 – احمدی، بابک. همان. ص 38
14 – بر طبق اسطورهی بابل خداوند زبان واحد انسانها را ویران و پراکنده ساخت و در نتیجه موجب اختلاف لغات گردید.
15 – کشور آخرینها. پل استر. خجسته کیهان. نشر افق. 1381
* The Country Of Last Things / Paul Auster