یادداشتی دربارهٔ شعر طاهره صفارزاده
چشمهای تو را خواب گرفته است شارات
– مردهٔ دیگری را دارند میآورند
اما هیچکس نمیمیرد
(از شعر «سفر اول»- طاهره صفارزاده)
سالهای دههٔ پنجاه هرگاه در محافل شاعرانه از دوستی میخواستیم شعر تازهای بخواند او را با این سطور هشدار دهندهٔ «سفر اول» فرا میخواندیم:
شعری بخوان شارات
شعری بی تشویش وزن
شعری با روشنی استعاره
سطورِ دیگری هم از این شعر، ورد زبانمان بود که گاه بهجای یک سخنرانی چند ساعته میتوانست منظور ما را به مخاطبی فضلفروش و پرمدعا برساند:
گاهی دلم برای یک روشنفکر تنگ میشود
تعریف دیکشنری را در بارهاش خواندهای
موجودِ افسانهایِ غریبیست.
در لحظاتِ ناکامیهای عاشقانه هم صفارزاده مصراعهایی داشت برای زمزمه:
صبح آمده است
تو رفتهای
عشق آمده است
تو نیستی
شکر که اگر تو نیستی تنهایی هست
(از شعر عاشقانه)
با این همه، صفارزاده در جمع شعرای محبوبِ نسل ما چهرهٔ مأنوسی نبود. بر خلافِ فروغ، اخوان یا شاملو و سهراب خودی به حساب نمیآمد. با او غریبی میکردیم. موضوع و زبان شعر او با عادات شعری ما جور در نمیآمد. شنیده بودیم آن سوی مرزها دانشگاه رفته و یک دفتر شعر هم به انگلیسی منتشر کرده و همین، بیگانگی ما را از او موجه جلوه میداد. از طرفی در کتاب «شعر نو از آغاز تا امروز» که یکی از مهمترین مراجع ما برای پیبردن به دلایل اعتبار شعرای اصیلِ دههٔ پنجاه بود، محمد حقوقی او را در جایگاه خاصی نشانده بود:
………. و اما پس از این زمان است که ما هیچ جریان تازهای را در شعر امرور ایران نمیبینیم تا وقتی که کتاب «طنین در دلتا»ی طاهره صفارزاده منتشر میشود؛ و به نظر نگارندهٔ این سطور با زبانی کاملا اختصاصی و انحصاری.
جالب آنکه محمد حقوقی در فصل پایانی این کتاب از میان انبوه شعرهای سرودهشده از نیما به بعد تنها هشت قطعه را برای درک تشکل شعر و رسیدن به وحدتِ آن بهعنوان مهمترین مشخصهٔ شعر نو تفسیر میکند که یکی از آنها متعلق به صفارزاده است و به این ترتیب رسما او را در ردیفِ شاعران ماندگاری چون نیما و شاملو و فروغ قرار میدهد؛ آن هم در سال ۱۳۵۱ که صفارزاده هنوز فرصت بسیاری برای تجربه کردن داشت. با این همه منِ خوانندهٔ حرفهای شعر نو در دههٔ پنجاه نمیتوانستم تصمیم بگیرم این شاعر را دوست داشته باشم یا نه. مصراعهایی در شعر او بود که اصراری به صمیمی شدن با خوانندهٔ فارسیزبان نداشت؛ یعنی بیاعتنا به خوانندهٔ بومی، به نوشتن خاطراتِ خود از غربت ادامه میداد:
امروز تولد دوک اینگتون است
در کاخ سفید هم رادیو میگفت جشنی برپاست
شکر که کلاهسفیدها دوک را نخوردند
شکر که دوک گذری به آلاباما نکرد
(از شعرعاشقانه)
این مصراعها چنان شبیه شعر ترجمه بود که حتی وقتی با فلاشبکهایی از وطن ادامه مییافت نمیتوانست اوضاع را برای خوانندهٔ ایرانی عادی کند:
شکر که فصل پائیزه این فصل
دورهگرد میخواند انار نوبرِ پائیزه انار
(از شعر عاشقانه)
نمیدانستم این نامأنوس بودن را،به کدامیک از این دو عامل باید نسبت بدهم: جلوتر از زمانهٔ خود حرکت کردن و یا اصرار به تکروی حتی به بهای افتادن به ورطهٔ جریانی کاذب. در عین حال، با وجود شعری مثل «فتح کامل نیست» نمیشد شک کرد که طاهره صفارزاده شعر را جدی گرفته است و شعر هم جرئت شوخی کردن با چنین شاعری را ندارد:
صدای ناب اذان میآید
صدای ناب اذان
شبیه دستهای مؤمن مردیست
که حس دور شدن گمشدن جزیرهشدن را
ز ریشههای سالم من برمیچیند.
این ریشهها چنان نیرومند به نظر میرسیدند که گویی هر چه در زمین فرو میروند، سهم بیشتری از آسمان را برای شاخ و برگهای خود میخواهند.
و من که از قساوت نان میدانم میدانم
که فتح کامل نیست
و هیچ ذهن محاسب هنوز نتوانسته است
هجای فاصلهٔ برگ را
ز کینهٔ پنهان باد بشمارد
و حرص یافتن مروارید
تمام سطح صدف را
به طرد عاطفهٔ شن مجاز خواهد کرد.
شاعر این شعر با اینکه هرگز محبوبیت فروغ را نداشت اما با همین یک شعر نشان میداد بر خلاف اکثر شاعران زن معاصر، مطلقا به او رشک نمیورزد و نهتنها از او تقلید نمیکند بلکه هیچ اصراری هم به رقابت با او ندارد. صفارزاده با غروری زیبا و صدایی سرکش در جادهای دیگر گام برمیداشت.
به رغم ایمان آوردن به قدرت شاعری صفارزاده، فقط آشنایی با شعر معاصر جهان بود که رابطهٔ مرا با شعرهای او عمق بخشید و جنبههای مهآلود آن را برایم روشن کرد. برای درک شاعران مطرح دههٔ پنجاه، آشنایی با زبان و فرهنگ فارسی کفایت میکرد. حتی نوآوریهای احمدرضا احمدی پا از دایرهٔ سنتهای شعری این مرز و بوم بیرون نمیگذاشت؛ این لحن سرودن بود که تغییر کرده بود نه نگاه و روح سراینده.
با خواندن اشعار نسل بیت (The Beat generation) که در سالهای دههٔ ۱۹۵۰ بیشترین تأثیر را بر جامعهٔ ادبی آمریکا داشتند شباهتهایی سرشار از هویت یافتم بین شاعران این نسل ینگهدنیایی و صفارزاده.
مجموعه شعر «چتر سرخ» صفارزاده در سال ۱۳۴۶ توسط دانشگاه آیوا به چاپ رسید؛ یعنی در سالهایی که شعر آمریکا زیر سیطرهٔ شاعران نسل بیت بود. از ویژگیهای مهم این نسل مقاومت در برابر مادیگرایی، جستجوی خود گمشده در هیاهوی فرهنگ جامعه و ارتباط قلبی و عمیق با قدرت الهی یا همان ناشناخته را میتوان نام برد. آنها سرخوردگی خود را از جامعهٔ مدرن، مادیگری و نظامیگری آمریکا در اشعارشان نشان میدادند و هراس از مرگِ معنویت را در دوره و زمانهٔ خود یادآور میشدند. به رغم زبان گاه کفرآلود بیتها، دغدغهٔ جدی آنها برای دست یافتن به تقوی و منزه شدن، پیوند آنها را با مذهبیها استحکام میبخشید. در چنین فضایی، طبیعی است که شاعری مثل صفارزاده ریشههای مذهبی خود را دوباره کشف کند و قدر و قیمت آنها را بهتر بداند:
من به سوی نمازی عظیم میآیم
وضویم از هوای خیابان است و
راههای تیرهٔ دود
و قبلههای حوادث در امتداد زمان
به استجابت من هستند
و من دعای معجزه میخوانم
دعای تغییر
برای خاک اسیری که مثل قلعهٔ دین
فصول رابطهاش
به اصلهای مشکل پیوسته است.
اگر نسل بیت مذهب را در حد چاشنی برای شعر میخواست، برای جذب آن من «در فغان و در غوغا»، گمشده در ازدحام «من»های خاموش؛ و برای باز گرداندن اعتبار و حیثیت به شعر که رسانههای گروهی با نفوذ وسیع و عمیق خود در تمام اقشار جامعه آن را تا حد ترانههای عامیانه و گاه مبتذل و بیمعنی نزول داده بودند؛ نمایندهٔ ایرانی آنها طاهرهٔ صفارزاده در سالهایی که سرزمین مادری او آبستن انقلاب بود، شعر را به عنوان چاشنی گرایشهای شدید و عمیق مذهبی خود اختیار کرد و راهش را از ینگهدنیاییها جدا.
کتابهای «سفر پنجم»، «حرکت و دیروز»، «بیعت با بیداری»، «مردان منحنی» و غیره آینههایی بودند که در آنها میشد بهرهکشی ذهنی مؤمن و اندیشمند را از شعر دید. صفارزاده در این کتابها شعر را
دربست در خدمت عقاید و افکارش میخواست؛ بیاعتنا به همهٔ وعدههای وسوسهانگیزِ الههٔ شعر برای فراچنگ آوردن خورشید جاودانگی و یا در مشت فشردن تکتک ستارگان شهرت و محبوبیت. غایت او شعر نیایشی بود و نه شعر ستایشی یا مدحگونه که روشنفکران تفاوتی میان آن دو قائل نمیشدند. طاهره صفارزاده از نشریات روشنفکری طرد شد به همان دردناکی که در قرن هجدهم شاعر اصیلی چون کریستوفر اسمارت به خاطر شیفتگی مفرط به نیایش از جمعِ خردمندان رانده شد و محکوم به زیستن در دارالمجانین.
به یاد آوریم چگونه بعد از انقلاب ملاک مصاحبه با شاعران و نویسندگان «کدام طرفی بودن شاعر یا قصهنویس» بوده است. به یاد آوریم چگونه بعضی مجلات، صفحات ادبی خود را به روی کسانی که مظنون به نماز خواندن بودند بستند و البته یکسری مجلات هم غیر مذهبیها را بایکوت کردند. به یاد آوریم چگونه فراموش کردیم که تنها مذهب ادبیات به قول آن شاعرهٔ هندی، آزادی بیان است و این آزادی باید در جهت زیبایی، مهربانی و خیرخواهی باشد.
دو قرن و اندی بعد از مرگ کریستوفر اسمارت، یکی از پیروان نسل بیت، او را چنین توصیف کرد: «اسمارت، نیروی طبیعت را در زبان متجلی یافت. او نغمهٔ آسمانی را شنیده بود و همین به او ظاهری مجنونوار میداد. اما او به آنچه میدانست یقین داشت و رسالت شاعرانهٔ خود را به زبان نیایش ممهور کرد، و صفارزاده فراتر از محدوهٔ سرودن شعر نیایشی رسالت شاعرانهٔ خود را در آخرین دههٔ عمر در ترجمهٔ آیات الهی یافت:
اوست که اول است و
آخر است و
ظاهر است و
باطن است و
اوست که دانا به همه چیز است
شب را در روز داخل میکند و روز را در شب
و او دانا به اسرار نهان دلهاست.
حتی برای من و امثال من که از موهبت داشتن ایمان فطری محروماند و از راه ادبیات بهتر با ماوراء ارتباط بر قرار میکنند، قرآنِ ترجمهٔ صفارزاده، پر از لحظات شاعرانه است:
آن زمان که خورشید تابان درهم پیچیده
و تاریک شود؛
آن زمان که ستارگان بی نور شوند؛
و آن زمان که کوهها برکنده شوند و
چون سراب با سرعت به حرکت در آیند؛
و آن زمان که روحها با بدنهاشان قرین شوند؛
و آن زمان که نامههای اعمال گشوده شود
و آن زمان که پرده از روی آسمان برگرفته شود
آن زمان که تمام این علائم ظاهر شوند
هر کس خواهد دانست که چه چیز برای آخرت خود حاضر کرده است.
معادلهای انگلیسی که او برای کلمات عربی آورده در نهایت شعری آفریده که هر خوانندهٔ حرفهای شعر در آمریکا و انگلیس میتواند قران ترجمهٔ او را همچون اشعاری پر شور و پرهیبت قرائت کند:
By the winds that scatter clouds and
Particles,
And by the clouds that carry heavy rains
In them,
And by the ships that sail on the sea
With ease,
And by the Angels that distribute
The affairs, as Commanded by Allah;
By all these oats Verily, that which
You are promised is true and will certainly
Come to pass;
And the Day of Recompense will surely
Come to pass
این همان شاعریست که گاه از فرط نومیدی هوای میگساری میکرد:
من هم میخواهم به سلامتی دوک گیلاسی بزنم
و بزنم زیر گریه
همه توی این ملک مثل همند
چه فرق میکند
آدم صبح میبزند یا شب.
(از شعر عاشقانه)
سفر تاریخی صفارزاده از عالم شعر به عالم دیانت مرا به یاد سفر غریب مولانا در مسیری معکوس میاندازد.
مولانا در وصف حال خود بعد از ملاقات با شمس میگوید:
زاهد بودم ترانهگویم کردی
سرحلقهٔ بزم و بادهجویم کردی
سجادهنشین با وقاری بودم
بازیچهٔ کودکان کویم کردی
حکایت این دو شاعر شوریده به تاریخ ادبیات ایران جذابیتی خاص میبخشد. یکی در قرن هفتم هجری درس و وعظ را سدّی مییابد برای ملاقات با الله و به شعر و ترانه و دف و سماع میپردازد و دیگری در قرن ۱۴ هجری در اوج قدرت شعر و شاعری، در خلوتی منزه سرشار از ارادت و ارادهای رشکبرانگیز مشق عبادت میکند و تنها با تعبیر و ترجمهٔ کلام الهی خود را به او نزدیکتر مییابد.
چند ماه، پیش از غیبت دردناک طاهره صفارزاده انجمن بینالمللی شاعران زن در آمریکا از من خواست یکی از بهترین شاعران زن ایرانی را به آنها معرفی کنم و نمونههایی از اشعار او را برایشان ترجمه کنم تا اعضا شناختی از شعر زنان ایران معاصر پیدا کنند و در آینده نیر در آنتولوژی بهترین اشعار زنان جهان که توسط همین انجمن به چاپ میرسد او را معرفی کنند. مدتهای مدید با خودم کلنجار میرفتم که چه کسی را انتخاب کنم؟ پروین اعتصامی یا فروغ فرخزاد یا سیمین بهبهانی یا طاهرهٔ صفارزاده را؟ ترجمهٔ شعر سیمین برایم مقدور نبود. شعرهای او چنان در تاروپود زبان فارسی تنیده شدهاند که در ترجمه، زندهترین رنگها و نقشهای خود را از دست میدادند. حداقل کار من یکی نبود. از پروین ترجمههای بسیار زیبای علی سماواتی را داشتم که موزون و مقفی به انگلیسی برگردانده شده بود و نمیتوانست نمایندهٔ شعر مدرن ایران باشد. میماند فروغ و صفارزاده. چه کسی میتواند فروغ را دوست نداشته باشد مگر آنها که به جای شعرهای او فقط شایعات نامربوط زندگی او را دهانبهدهان میگردانند؟ اما من یکی بعد از بیشتر از بیست و پنج سال ترجمهٔ شعر جهان دیگر خوب میدانم که اگر ما ایرانیها فقط یک فروغ داریم، آمریکای شمالی و آمریکای جنوبی دهها شاعرِ زن همسطح و یا بسیار بالاتر و قدرتمندتر از او را دارند. حتی کشورهای عربی. بگذریم از کشورهای آلمان و انگلیس و بهخصوص روسیه که الهگان هنر بسیار زیبایی در میان شاعران زنشان یافت میشود. آفتاب آمد دلیل آفتاب. کافیست حوصله کنید و نگاهی به آنتولوژی قطوری که خود من از شعر زنان جهان منتشر کردهام بیندازید. اما واقعیت زیبا این است که امثال طاهرهٔ صفارزاده نهتنها در شعر زنان جهان معاصر که در شعر اصیلترین چهرههای مردانه هم کم پیدا میشوند.
الکساندر بلوک دربارهٔ آنا آخماتوا به تسوه تایوا نوشت: «او شعر میگوید چنانکه گویی مردی به او مینگرد. اما تو باید چنان شعر بگویی که انگار خدا به تو مینگرد»
و طاهره صفارزاده چنین بود. او تنها در تیررس نگاه خدا مینوشت، با احاطهٔ کامل به خود و دنیای که در آن میزیست.
این برگ برندهای بود که من میتوانستم برای رو سفید کردن ایران معاصر رو کنم. صفارزاده میتوانست برای غربیها پدیدهٔ خاصی باشد مثل دی. اچ. اُدن W. H. Auden، شاعری که معتقد بود:
«شعر میتواند هزار و یک کار انجام دهد، خنداندن، گریاندن، آشفتن، سرگرم داشتن و آموختن. شعر میتواند جنبههای متعدد احساسات و عواطف را بیان دارد و هر اتفاق ممکنی را توصیف کند. اما تنها هدفی که شعر میباید دنبال کند، ستایش هستیست و نیایش خالق هستی، با اخلاص و اشتیاقِ تمام.»
شعر صفارزاده میتوانست پرترهٔ زن ایرانی را فراتر از دغدغههای فمینیستی، در قاب زیبایی نامحدوتر از قدرت و بصیرت شاعرانه به نمایش بگذارد.
برایش یادداشتی فرستادم و از او اجازهٔ ترجمهٔ اشعارش را خواستم. چند جلد از ترجمههایم از شعر جهان را هم برایش ضمیمه کردم. تماس گرفت. به رغم رغبتش به این کار بیحوصله مینمود. گفت شعرهایش به انگلیسی ترجمه شده و من میتوانم آنها را از ناشر خریداری کنم و از همانها برای معرفی شعرش به آنسوی مرزها استفاده کنم. توقع داشتم مهربانتر و گرمتر حرف بزند به پاس محبتی که به او داشتم. و به پاس کتابهایی که به او هدیه داده بودم انتظار داشتم او هم کتابهایش را به من هدیه کند. فکر کردم فایدهٔ ترجمهٔ قرآن چیست اگر سخاوتمند بودن را نیاموزد؟ از او سرد خداحافظی کردم بیآنکه کوچکترین خللی در تصمیمم برای معرفی او پیدا شده باشد. عادت کردهام فاصلهای عظیم ببینم بین شاعران و شعرشان. وقتی شنیدم بستری شده دلم از خودم شکست. پس ماجرا این بود. همهٔ سرمای لحنش از سفری بود که حس کرده بود در پیش رو دارد. به مسافری میمانست در اتاقی پر از چمدانهای نبسته و اوضاع بههم ریخته و سخت دستتنها. چه میدانستم با بیماری هولناکی دارد دست و پنجه نرم میکند؟
دخترم وقتی شنید در مراسم خاکسپاری او روشنفکرها شرکت نکردهاند همان سؤالی را از من پرسید که من از خودم: «یعنی مزار او در امامزاده صالح هرگز به اندازهٔ مزار فروغ در ظهیرالدوله گلباران نخواهد شد؟»