نقد فیلم سینمایی «دور از او» به کارگردانی سارا پُلی
به جرأت میتوان گفت «دور از او» یکی از بهترین فیلمهای سالهای اخیر است. سارا پُلی در مقام کارگردان، استفادهی هوشمندانه از قابهای تصویر را از همان ابتدا شروع میکند و تا پایان استعارههایی را وارد صحنهها میکند که کاملا در دل داستان جای میگیرند و در عین حال اضافه، آزار دهنده و گل درشت به نظر نمیآیند و اغلب به حدی بهجا به کار رفتهاند که گاه به سادگی به چشم نمیآیند. در ابتدای فیلم دوربین از بالا دو خط اسکی را بر روی برفها دنبال میکند تا در امتداد آن به زن و مردی میانسال میرسد که به آرامی با چوبهای اسکی خود مشغول راه رفتن هستند. همین تصاویر ساده به زیبایی، این تصور را به ذهن متبادر میکند که گویی این دو، مسیری طولانی را در کنار هم طی کردهاند تا به نقطهای رسیدهاند که امروز در آن هستند و در ادامه با قطع نما به لحظهای که زن و مرد مسیرشان از هم جدا شده، به نوعی جدایی آنها از هم را پیشگویی میکند. باز در پایان عنوانبندی وقتی آن دو با هم به مقصد میرسند و در کنار هم چوبهای اسکی را از پا در میآورند و سپس در کنار گسترهای از برف در غروب کنار هم میایستند اشارهای به فرجام کار است.
در فصول ابتدایی فیلم تمام اتفاقات خبر از شروعی دوباره میدهند. نزدیک بودن کریسمس با تأکید بر نزدیکی رویش دوبارهی گیاهان، آغاز آشنایی فیونا و گرانت با مکان و موقعیتی جدید و نیز شروع روابط با انسانهایی جدید که منجر به تحول در رابطهی آنها با هم میشود. همه اینها با تصمیم فیونا برای امتحان میزان علاقهی گرانت به خودش به خاطر شرایط خاصی که بیماری آلزایمر فیونا پیش آورده منطبق میشود. چه اینکه فیونا حس میکند علاقهی گرانت نسبت به او تبدیل به امری عادی و از سر عادت شده است؛ مثل صحنهای که فیونا و گرانت قصد دارند با هم بیرون بروند و فیونا از گرانت میپرسد ظاهرش چگونه است و گرانت جواب میدهد: «جذاب؛ مثل همیشه» و فیونا به آرامی پاسخ میدهد: «پس من این شکلی به نظر میآم». از این به بعد است که فیونا شروع به فاصله گرفتن از گرانت میکند و این فاصله گرفتن را به شکل تغییر در رابطهشان بروز میدهد؛ در حالی که گرانت سعی میکند همه چیز را مثل سابق حفظ کند.
از این منظر و با اندکی دقت این مسئله بارزتر میشود که کارگردان به سبک فیلمهای اروپایی بسیار سعی کرده تا روابط بین شخصیتها را با استفاده از فرم بصری در کنار موقعیت آنها در داستان آشکار کند و تا حد امکان از استفاده از دیالوگهایی که صرفا نقش توضیح دهنده دارند صرف نظر کرده است. برای مثال در فصل اسکی کردن فیونا او هر چه بیشتر از خانه دور میشود با نگرانی نگاهی به خانه دارد در حالی که گرانت قصد ندارد خانه را ترک کند و در نهایت، گرانت مجبور میشود به خاطر فیونا از خانه بیرون برود. گرانت همواره تلاش میکند تا فیونا را به وضعیت سابق خود برگرداند و طوری رفتار کند که گویا اتفاقی نیفتاده است. این رفتار او در ادامه به تلاش چندباره برای حفظ فیونا در خانه منجر میشود که در نهایت با مخالفت فیونا روبهرو میشود. از این لحظه به بعد فیونا سعی میکند حضوری تکراری و بیاهمیت برای گرانت داشته باشد تا بتواند میزان علاقهی گرانت به خودش را بسنجد. این که گرانت را تا حد امکان رها و به او بیتوجهی میکند، در هنگام صحبت کردن با او چندین بار از جملاتی ثابت بدون تغییر در کلامش استفاده میکند، به وضوح به هنگام ابراز محبت او در جمع خود را ناراحت نشان میدهد و عملا گرانت را به ردهی دوم توجهاتش منتقل میکند تا جایی که حسادت او را بر میانگیزد و او را وادار به واکنش میکند. اساسا از این منظر فیلم، داستان متحول شدن گرانت به دست فیونا است. از مردی که با حسی مالکانه عاشق همسرش است، به کسی که همسرش را آن طور که او میخواهد دوست میدارد. از عشقی خودخواهانه به عشقی دو سویه. نگاه کنید به فصل اولین ملاقات گرانت بعد از یک ماه که او با چشمانی جستجوگر در حالی که گل نرگس (نارسیس) در دست دارد بدون توجه به اطرافش صرفا به دنبال فیوناست. «Narcissus» در زبان انگلیسی علاوه بر گل نرگس به معنای نارسیس یا اسطورهای است که پس از دیدن تصویر خود در آب حاضر نشد از جای خودش حرکت کند و آنقدر در همان وضعیت ماند تا از دنیا رفت. طعنهای که خانم مونتپلیر بلافاصله به گرانت میزند دو پهلو بودن این وضعیت را تکمیل میکند: «نرگسها چه زود در اومدن!» این علاقهی خودخواهانه گرانت به فیونا رفتهرفته با فهم این مسئله که نباید هر چیزی را آن طور که خودش میخواهد دوست داشته باشد تبدیل به رابطهای منطقی میشود و در نهایت گرانت را به نقطهای میرساند که تمامی تلاشش را میکند تا فیونا را با برآوردن خواستههایش خوشحال کند بدون اینکه خود تصمیمی برای درست یا غلط بودن آن خواستهها گرفته باشد. فینال فیلم که گرانت پیش فیونا میرود تا به او بگوید که آبری را برای دیدنش آورده نقطه پایان و در عین حال موفقیتآمیزی بر امتحان گرانت است. فیونا جملهای را به زبان میآورد که در بدو ورودش به آسایشگاه به گرانت گفته بود: «تو میتونستی سوار ماشین بشی و بری و من رو فراموش کنی» و گرانت تنها یک جمله میگوید :«غیر ممکن بود.»
سارا پلی (1979، کانادا) که در ایران با بازی در نقش سارا استنلی سریال «قصههای جزیره» شناخته شدهتر است این فیلم را در بیست و هشت سالگی ساخته است. کافی است نگاهی عمیقتر به برخی جزئیات کار او در این فیلم بیندازیم تا متوجه بشویم او چهقدر با تجربهتر از سنش به عنوان فیلمنامهنویس و کارگردان عمل کرده است. مثل استفاده از این قاعده در فیلمنامهنویسی که اگر اسلحهای را در ابتدای فیلم نشان میدهیم باید در پایان فیلم باید با آن شلیک شود، به این شکل که مرد گزارشگر را به این قصد وارد داستان میکند که در انتهای فیلم در کنار آسانسور پشت سر گرانت بگوید که مردی را میبیند که قلبش هزار تکه شده است. یا ایدهی بسیار زیبای نوازنده پیانویی که در آسایشگاه فقط یک نت را مینوازد و همزمان که این صدا کارکردی مثل موسیقی پسزمینهی تصویر دارد و حالتی بین گرمای عاطفی و تشویش به وجود میآورد، وجودش هم بر مبنای منطق صحنه کاملا درست است و نمیتوان گفت که برای افزایش بار دراماتیک صحنه به آن اضافه شده است. حتی در ترکیب رنگ لباسها که گرانت عمدتا لباسهای تیره و حجیم میپوشد و فیونا لباسهای روشن و سبک و هنگامی که فیونا از گرانت دور میشود لباسهایش به رنگ تیره گرایش پیدا میکنند و وقتی دوباره به گرانت نزدیک میشود همان ترکیبهای روشن بازمیگردند. پلی با این فیلم خود را در ردهی استعدادهای امیدوارکنندهی سینما قرار میدهد.