نقدی کوتاه بر فیلم قرنطینه به کارگردانی منوچهر هادی
عنوان قرنطینه، همواره فضایی بسته و قفسمانند را به ذهن متبادر میکند؛ فضایی دلگیر و تخدیرکننده که ساکنانش جز به اذن طبیب آب از آب برنمیدارند و قدم از قدم.
در قرنطینه همه در جایگاه بیمارند و آنکه ارجح بر همهی بیماران، دست به تجویز میزند، نه به تحلیل و کنایه که به وضوح امر به بایدها و نبایدها میکند و از همین رهگذر از دیدگاه خود متضمن سلامتی ساکنین قرنطینه و حتی سایرین است.
اما اینها را چه به سینما و تحلیل فیلم؟!
عجیب است؛ بعضی وقتها تمام آنچه از قرنطینه در ذهن داری را در فضای بسته و تاریک سالن به یاد میآوری و بیاختیار موج شباهتها خواسته و ناخواسته گریبانگیر افکارت میشود. با گذشت اندکزمانی از فیلم حس بیماری بر تمام جوانب فرهنگی اندیشهات رسوخ میکند؛ بیماری لاعلاجی که گویی باید بپذیری جز به نسخه از قبل پیچیده کارگردان، دوایی نمیتوان برایش انتظار داشت.
«قرنطینه» فیلمی غریب در قالبی کاملاً آشنا و تکراری است؛ داستان خوبیها و بدیها، عشقها و نفرتها، صبرها و تعجیلها و سرآخر اشکها و لبخندها!!
شاید تعجب کنند آنان که فیلم را دیدهاند، از این همه دست و دلبازی در اتصاف «قرنطینه» به صفتهایی اینچنین پرطمطراق، اما این نه حرف یک تحلیلگر پس از تماشا، که تزریقات فیلم، به مثابه یک تجویزگر متکی به نفس(!)، در قالب مدعیات در حین اکران است!
قرنطینه فیلمی مدعی است و اصرار بر توانایی خودباورش در اثرگذاری بر مخاطب، چنان لحظهلحظه در فیلم خودنمایی میکند که رفتهرفته به پاشنه آشیل روایتگری و داستانگویی فیلم هم بدل میشود. فیلم به راحتی میتوانست با تعدیل منطقی توقعاتش در حین نگارش و ساخت، به فیلمی داستانگو و حداقل در حین تماشا سرگرمکننده تبدیل شود؛ داستان سرراست پسری پولدار و دختری فقیر که سرانجام تلخ مریضی و مرگ پایانبندی تراژیک داستانشان میشود.
اما انگار نه سعید دولتخوانی (هنگام نخستین تجربهی فیلمنامهنویسیاش) به این حد راضی میشده است نه منوچهر هادی (در مقام نخستین تجربه کارگردانیاش) و این دست بالا گرفتن توقعات و نبودن توازن میان پتانسیل فیلمنامه و اهداف از پیش قصد شده، بزرگترین حلقه مفقوده در تلاش غیرقابل کتمان سازندگان «قرنطینه» برای رسیدن به آروزهایشان است.
اما این زیادهرویها در کجاست؟
«فیلم» پیش میرود و بیهیچ تحلیل و کنایه، سادهترین بیان تصویری را به خدمت میگیرد تا تجویز کند آنچه در حد اطمینان، لازمه سلامتی مخاطبش میداند؛ آدم خوب اینگونه است و بد اینگونه، پول ملاک ازدواج نیست، عشق دروغ نیست، عشق زمینی بسترساز عشق آسمانیست، سیگار بد است (!) و…
تمام صحنههای فیلم مملو از شعارهای پراکنده اما از دید کارگردان، هدفمندیست که تمام تمهیدات نویسنده فیلمنامه هم توان پنهان کردن آن را نداشته و لحظه به لحظه چنان بر ذهن و دیده اثر میگذارد که در اوج و فرودی مشهود مخاطب را به تزلزل در داوری میکشاند که بالاخره این فیلم خوب است یا بد؟!
حس آلودگی و تصورات پیشین از محیط قرنطینه کمکم نه فقط ذهنها که همه فضای تاریک سینما را در بر میگیرد. احساس سردرگمی میان شخصیتهای خوب و بد، احساس کجاندیشی در مواجهه با تصاویر ارزشی، احساس خمودگی در برابر صحنههای تعلیقی (!)، احساس نابلدی در تحلیل تمهیدات سینمایی و سرآخر احساس بیماری در مواجهه با بیماری!
«قرنطینه» به وضوح درگیر شعارزدهگیست و در کشاکش وظیفه خودساخته هدایت (یا درمانِ) مخاطبان (یا بیمارانش) و یا سرگرم کردنشان، ملغمهای ناجور پدیدآورده است که سرانجام جز حس بیمارشدگی حاصل دیگری برای مخاطبش ندارد؛ مخاطبی که اگرچه زمان محدودی در یک قرنطینهی فرهنگی گوش به فرمان تجویز سکانداران فیلم بوده است اما دیگر و پس از ورود به شهر بیهیچ امکان تجویزی تنها میتوان تماشاگر احساسهای بیمارگونه و رسوبات تلخ فرهنگوارههای برجای مانده در ذهن و فکرش بود؛ سرانجامی که اگرچه از دید مخاطب داوری برای خوب و بد بودن را به سرانجام نمیرساند اما اثر نامطلوبش را برجای میگذارد.
سینما هیچگاه در جایگاه یک قرنطینه برای تضمین هدایتگری و تأثیرگذاری فرهنگی بر مخاطبش نبوده و نمیتواند باشد. از همین روست که تأثیرگذاری مثبتش بر مخاطب را المانهای دیگری، جز تحکم و تزریق رقم میزند.
شعار دادن و خطکشی میان خوبیها و بدیها آسان است اما تاریخ انقضایی کوتاهتر از زمان فیلم دارد (!) پس چارهای نیست جز این که با کمی «فاصله گرفتن از بایدهای نسخهپیچی شده» و «بهرهگیری از ظرافتهای سینمایی و هنری»، زمینهی تولید محصولات فرهنگی و درعین حال ماندگارتری را برای عرضه به مخاطب گریزان از شعار امروز، فراهم آورد.