نه به این سادگی

یادداشتی بر فیلم «آواز گنجشک‌ها»؛ ساخته‌ٔ مجید مجیدی

کریم، خسته و عاصی از جستجوی شترمرغ، چشم ریز می‌کند و خیره به افق، آرزومندِ پیدا شدن گم‌گشته‌ٔ خود است. تصویر کات می‌خورد به پهنهٔ دشتی که در دوردست‌هایش، شمایل مبهم شترمرغی در حال قدم زدن است و چون بیننده‌ٔ علاقه‌مند به سرنوشت کریم و دردسرهایش، فکر می‌کند دارد دشت را از POV او می‌بیند، برای لحظاتی، از پیدا شدن شترمرغ خُرسند می‌شود. اما به یک‌باره با دیدن نماهای درشت‌تر شترمرغ و تشخیص جزئیات اندام کریم و آن عصا و پشم، به اشتباه خود پی می‌برد و می‌فهمد که به همین راحتی، فریب یک تمهید ساده‌ی سینمایی را خورده است. نگارنده‌ٔ این سطور بر این باور است که می‌توان با کلیت فیلم «آواز گنجشک‌ها»، به مثابه‌ٔ همین موقعیت گول‌زننده، برخورد کرد و آن را تحلیل نمود.

در مواجهه‌ٔ اول، ما با اثری بسیار عظیم و بی‌نقص روبرو می‌شویم که علاوه بر حل کردن مفاهیم و استعاره‌هایش در روند روایت اصل قصه‌‌اش، با ایجاد بالانس بین احساسات‌گرایی مضمونش ـ که ذاتی موضوعی همچون فقر است ـ و موقعیت‌های طنز طراحی شده در طول داستانش، پند و اندرزهایش را به مخاطب حقنه نمی‌کند و او را با ضمیری سرشار از حسی لطیف و انسانی، از سالن سینما خارج می‌کند. موقعیت ابتدایی داستان (فرار شترمرغ و بیکار شدن سرپرست یک خانواده‌ٔ کم‌بضاعت) که منجر به کشمکش‌های ادامه‌ٔ فیلم می‌شود آن‌قدر باورپذیر و ملموس است که بی‌درنگ مخاطب را درگیر موقعیت مرکزی خود می‌کند؛ جایی که قرار است فیلمساز نقبی به درون شخصیت اصلی‌ قصه‌اش بزند و با معلق گذاشتنش بین آلودن یا نیالودن سرشت پاکش فراز و فرودهای روح آدمی را به تصویر بکشد. وقتی مجیدی کریم را در شهر با موقعیت‌هایی وسوسه‌انگیز مواجه می‌کند ـ مثلا خرید آلوچه با 1000تومانی‌ای که اضافه از مشتری گرفته است یا تصمیم بر فروش یخچال امانتی ـ و لغزش‌های گاه و بیگاه او را نشان‌مان می‌دهد، در واقع در پی مقایسه‌ٔ بین فضای بی‌آلایش روستا و ظرفیت بالای شهر برای فراموش شدن فطرت و تغییر برمی‌آید. تغییر از مردی ساده و نیک‌سیرت (خانواده‌دوستی و دل‌سوز بودن کریم وقتی دولا می‌شد و بندهای کفش دخترش را می‌بست یا شوخی‌هایی که هنگام شکستن تخم شترمرغ با بچه‌هایش می‌کرد را به یاد آوریم) به موجودی پرخاشگر که به خانواده‌ٔ خود نیز رحم نمی‌کند. تغییر از همسایه‌ای سخاوتمند (سینی ظرف‌های املت سهم همسایه‌ها را به یاد آوریم) به مردی حریص که – حتی به بهای آزرده‌خاطر شدن همسرش نیز – حاضر نمی‌شود دری پوسیده از آت‌آشغال‌هایش کم شود و آن را در آن زمین سوخته ـ هم‌چون صلیب ـ بر پشت می‌گیرد و به جمع سایر زباله‌هایی که از شهر جمع کرده است، برمی‌گرداند. زباله‌هایی که سرگرمی به جمع‌کردنشان جای هرگونه اندیشدن به پیشرفت و تحول‌گرایی را از کریم می‌گیرد (مخالفت کریم با پسرش برای تبدیل آب‌انبار قدیمی به حوضچه‌ٔ پرورش ماهی‌) و خود در نهایت تبدیل به بلای جانش می‌شود. گویی کریم در طی رفت و برگشت‌های روزانه‌اش از روستا به شهر، مسیر هبوط از مناعت‌ طبع به حرص و انحطاط را نیز پیموده است. اما مجیدی آن‌قدر هوشمند است که نگذارد اثرش از این سوی بام نیز بیفتد و برای تعدیل نگاهش به شهر و آدم‌هایش نگاهی انسانی به معدود ثروتمندان فیلمش دارد. (به یاد بیاوریم شربتی را که کنار مهر نماز کریم گذاشته می‌شود یا اجازه‌ٔ صاحب آن برج برای جمع‌کردن پس‌ماندها و زباله‌هایش را، یا پیراهنی که در اثاث‌کشی به کریم داده می‌شود).

آواز گنجشک‌ها در اجرا نیز خبر از مهارت و چیره‌دستی فیلمسازش می‌دهد. سکانس فرار شترمرغ یکی از درخشان‌ترین سکانس‌های فیلم است. جایی که موسیقی حسین علیزاده و نماهای تورج منصوری و تدوین حسن حسن‌دوست به اندازه‌ای خلاقانه هماهنگ شده‌اند که به این سکانس، روحی مفرّح و کمدی بخشیده‌اند. یا مثلا سکانس واژگونی بشکه‌ی ماهی‌ها و پریدن آن شاه‌ماهی به جوی آب که خدا می‌داند مجیدی برای درآمدنش چه مشقت‌هایی کشیده است. یا بازی روان و سمپاتیک کودکان نابازیگر فیلم ـ مخصوصا آن پسرک ـ که نشان از به حد کمال رسیدن توانایی فیلمساز در بازی گرفتن از نابازیگران است. یا سکانس فرو ریختن دیوار و وسائل فرسوده بر سر کریم که به قدری دهشتناک تصویر شده است که به معجزه‌آسا بودن زنده ماندن کریم، ابعاد تازه‌ای می‌بخشد.

اما با همه‌ی این‌ها، چه اتفاقی می‌افتد که آخرین ساخته‌ٔ مجیدی، در مواجهه‌های چندباره و چندباره، به عنوان اثری جاودانه در اذهان عمومی باقی نمی‌ماند؟ به نظر می‌رسد پاسخ این سؤال را می‌توان در دو نکته جستجو کرد.

یکی رها شدن قصه‌های فرعی قصه و بی‌پاسخ ماندن بسیاری از سؤالات در ذهن مخاطب است. مثلا ما از عاقبت جریان سمعک چیزی نمی‌فهمیم. فیلم اشاره‌ای به انگیزه‌ٔ مخالفت کریم با پسرش برای تأسیس حوض ماهی‌ها نمی‌کند. صرف نهیب شترمرغ بر سر کریم برای انصرافش از فروش یخچال ـ با وجود اینکه به پولش برای سمعک نیازمند است ـ بسیار قانع‌کننده به نظر نمی‌آید. موقعیت پایانی فیلم ـ با نادیده‌گرفتن این نکته که تحول کریم بسیار یک‌باره صورت می‌گیرد ـ در بهترین تعبیر اضافی است. وقتی آن پیرمرد افغانی از پشت در، خبر پیدا شدن شترمرغ را می‌دهد دیگر چه احتیاجی است که کریم دوباره سوار موتور شود ـ آن هم با پای شکسته! ـ و سراغ شترمرغ برود تا شاهد رقص سماعش ـ آن هم هماهنگ با موسیقی حسین علیزاده! ـ باشد.

نکته‌ی دیگری که نباید مورد غفلت واقع شود تکرار نگاه مجیدی و ساده‌انگاری در بازنمایی موقعیت کلان و پیچیده‌ای همچون ترسیم نظام اخلاقی حاکم بر جهان و حضور خداوند و لحن اندرزگونه‌یٔ «آواز گنجشک‌ها» است. مجیدی بعد از متفاوت‌ترین اثرش «بید مجنون»، باز هم سراغ عناصر مورد علاقه‌اش رفته است. مؤلفه‌های تکرار شده و آشنایی چون دنیای آدم‌های تهی‌دست مهربان، تقابل اجتماعی طبقات، آرمان‌خواهی و تلاش کودکان و نگاه انتقادی و اصلاح‌گرایانه‌ٔ فیلمساز. مجیدی با همان نگاه شاعرانه‌اش این بار شروع به اندرزگویی می‌کند. اندرزهایی از این دست که: خالقتان را هرگز از یاد نبرید، کانون خانواده‌تان را خالی از محبت نکنید، به جای حرص خوردن به زندگی ساده و دور از تجملتان برسید و از این قبیل درس‌های اخلاق. هیچ‌وقت هم معلوم نمی‌شود که چرا مجیدی به جای از دست دادن موقعیت طلایی پرداختن به تحیر کریم در مواجهه با فضای جدید شهر، تصمیم گرفته این گونه مخاطب را شیرفهم کند و کسی هم انگار نبوده است که به او گوشزد کند که رابطه‌ٔ خالق و مخلوق بسیار پیچیده‌تر از این انگاره‌های عوامانه و حسابگرانه و دادوستدانه است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هفت − پنج =