با نگاهی به یادداشت بهزاد عشقی با عنوان «هامون و داس مرگ و مصادرهی هنرمندان»
همیشه یکی از بزرگترین دردهای بشر، رنجی بوده که از باورهای غلط خود برده است. باورهای غلطی که رنگ و لعاب حقیقت گرفتهاند و آنچنان جایگاهی یافتهاند که اگر نیک بنگریم، میفهمیم که بنیان بسیاری از قضاوتهای آتی را تشکیل دادهاند.
حال هر چه این کذبِ حقیقتشده کاربردیتر باشد، نتایج حاصل از آن بیشتر و فرورفتن در قیاسهای باطلِ تشکیل شده از این صغرا یا کبرای اشتباه، بیشتر خواهد شد. از آن طرف اگر کسانی که از این باورها استفاده میکنند را طبقهی متفکر یا روشنفکر جامعه تشکیل دهند، آنگاه درد، جانکاهتر خواهد شد؛ چرا که ایستادن در برابر عوامالناس و گوشزد کردن ایرادهای ایشان نهتنها بد نیست بلکه از سوی جامعه تشویق هم میشود ولی ایستادن در برابر روشنفکرانی که گمان میکنند میدانند ولی به حقیقت نمیدانند، به مانند تلاش برای روشن کردن شمع در برابر باد است. تو تنها میمانی و ناچار یا باید از موضع خود فرو بیایی یا آن که بر تن خویش جوشنی بکشی و در طوفان تهمتها و کنایهها به پیش بتازی و البته هزینهاش را هم بدهی…
به هر حال اگر چیزی به یک باور تبدیل شود، دیگر نمیتوان به سادگی آن را خط زد. لازم است دو چندان نیرو و استدلال گرد آوری تا آن باور را به یک فرض و از مرتبهی فرض به مرتبهی تخیلِ مردود عقب برانی؛…
این همه در مذمت سواد کاذب جمعی گفتیم تا برویم سر خط…
…مرگ هامون…
این تیتری بود که در ایام مرگ هنرمند دوست داشتنیمان خسرو شکیبایی بر نیمتای اول بسیاری از جراید محترم کشور نقش بسته بود. غرض این نوشتار بررسی حقیقت این تیتر نیست چرا که حمید هامون اکنون نزدیک به چهل روز است که در خواب ابدی فرو رفته است. پس مرگ او یک حقیقت جمعی است. ولی هدف، بررسی این مهم است که آیا برای مردم ما هم هامون مرده است؟
***
یکی از معضلات بزرگ جوامع روشنفکری، جدایی تدریجی آنها از مردم عادی است. یعنی آدمهایی که در شماره بسیارند و در عادات روزمره بسیار ساده. به دنیا ساده نگاه میکنند و هنوز به قضاوت سریع بر اساس اندک ظواهری که میبینند، عادت دارند. با همین متر و مقیاس میشود تفاوت یک عامی را با یک فرد روشنفکر یا روشنفکرنما درک نمود. همین تفاوتها گاه روشنفکرِ قصهی ما را به مرزی از تمایز میرساند که لازم میبیند در نشست و برخاست خود کمی پاستوریزهتر عمل کند. به هر جایی وارد نشود و با هر کسی ننشیند و در هر جمعی سخن از آنچه در سویدای خویش مدفون کرده است، نگوید. پس مردم از آنچه یافته و بافتهی ذهن روشنفکرشان است ناآگاه میمانند و روشنفکر هم به تدریج گمان میکند دغدغههای او دغدغههای اصیل و مردمی است. این گسست در بسیاری از برهههای تاریخی خود را نشان داده است. مشروطه، دوران ملی شدن صنعت نفت و…
در حقیقت تفاوت منش و نشست و برخاست این دو جماعت مشکلساز نیست بلکه مشکل از آنجا شروع میشود که یافتههای حاصل از این جمعها و گعدههای بسته، تبدیل به همان حقایقی میشود که بعدها بنیان بحثها و نتیجهگیریها میشود.
این ایزوله بودن و نتایج حاصل از آن، در مرگ خسرو شکیبایی خود را به بارزترین شکل نشان داد. آنجا که دوستان مطبوعاتی و هنری ما در یک غفلت دستهجمعی، نیمتای بالایی روزنامههای خود را به این نوع تیترها اختصاص دادند که:
هامون رفت.
آیا به راستی هامون برای مردم ما مرده بود؟
این غفلت آنچنان گل درشت بود که در برنامههای مناسبتی همان ایام که در سوگ خسرو شکیبایی پخش میشد، دعوا بر سر منتسب کردن توفیق وی به سریال مدرس یا فیلم سینمایی هامون بود. در حالی که:
1. تنها مدرسِ اذهان مردم ایران، هادی اسلامی است (1) که در سریال مرغ حق بازی کرده بود و بیشک بازی، گریم و منش او قابل مقایسه با چهرهی خسرو شکیبایی نبوده و اصولا سریال مدرسِ هوشنگ توکلی هیچ خاطرهی جمعیِ برجستهای محسوب نمیشود. به حتم آنها که بینندهی برنامهی دو قدم مانده به صبح بودند با دیدن آن سکانس که دربردارندهی دیالوگ یا مونولوگ طولانی خسرو شکیبایی بود، برایشان خاطرهای دور و محو تداعی میشد.
2. هامونِ ساختهی داریوش مهرجویی بیشک فیلم محبوب مردم ما نیست. این حقیقت را بایست با صدای بلند برای منتقدین ارجمندمان بگوییم. آنها که در نظر سنجیهای ماهنامههایی چون فیلم و مانند آن شرکت میکنند – با توجه به جایگاه اینگونه ماهنامهها و شمارگان آنها- تنها بخشی از پیگیرترین علاقهمندان سینمای ایران هستند که البته در فهم هنر سینما یا تعیین جایگاه هنری یک فرد میتوانند معیار باشند ولی نه در بحث از محبوبیت یک شخصیت یا تعیین جایگاه ملی او؛ دغدغههای حمید هامون و سرگشتگیهای او هیچگاه مسئلهی ذهنی مردم ما نبوده است. شاید هر فرد تحصیلکردهای در برههای از زمان دچار برخی تردیدهای فلسفی شده باشد ولی این برای محبوبیت اثری چون هامون دلیل نمیشود؛
به راستی کِی و کجا چند پژوهشگر بزرگ به سراغ ارزیابی نظرات مردمی که از سینماها بیرون میآیند رفتهاند: هیچگاه! در حالیکه ایستادن در کنار خروجی سینماها و پرسیدن از مردم که چرا آتشبس را دوست دارند، چرا اخراجیها را دوست دارند، چرا هامون را دوست دارند، چرا آژانس شیشهای را دوست دارند و سپس ارزیابی این پاسخها که از همهی مردم، از هر گروه و صنفی در یک جامعۀ آماری گسترده چه از نظر تعداد و چه جغرافیا جمعآوری شده باشد میتواند حقایق بیشتری از رفتار جمعی مردم ما را عیان کند؛ ولی تا زمان حصول این پژوهشها نمیتوان جا انداختن یک باور را که مشخص نیست از چه مبنایی ریشه گرفته است تاب آورد. آن هم این چنین که حتی رسانهی ملی که عملا سهم اصلی را در محبوب ساختن خسرو شکیبایی داشته است عنان از دست بدهد و در همهی یادبودهایش تنها به ذکر نام هامون و مدرس بپردازد و هیچگاه سخنی یا نمایی از سه اثر شاخص خود روزی روزگاری، خانهی سبز و تفنگ سرپر به میان نیاورد.
کوتاه سخن این که برای مردم ما خسرو شکیبابی یعنی مراد بیگِ روزی روزگاری که در یک سیر انقلاب روحی در انتها، همهی آرزویش پسرِ خاله لیلا شدن و از دزدی و رهزنی به جنگجویی میرزا کوچک خان رفتن است. برای مردم ما خسرو شکیبابی یعنی رضا صباحی، وکیل پر حرفِ خانهی سبز که دوست داشت رئیس باشد ولی ریاست نکند. کسی که همه، سین و شینگفتنهایش را دوست داشتند.
درک این حقیقت میتوانست رفتار جماعت روشنفکری را که در سنگر روزنامهها پناه گرفتهاند اصلاح کند تا در نهایت بفهمند که میتوانستند این تیتر را در نیمتای اول خود با فونت درشت حک کنند:
خسرو شکیبایی، خالق مراد بیگ و مردِ بیریاست خانهی سبز مرد.
پاورقی:
1. البته این سخن هم بر اساس یک ارزیابی آماری علمی نیست بلکه بر اساس این فرض منطقی بنا شده است که اگر قرار باشد بین مدرسِ خسرو شکیبایی و مدرسِ هادی اسلامی، مردم یکی را به خاطر بیاورند آنی را میشناسند که هم سریالش بیشتر پخش شده و هم حضورش پررنگتر بوده است که سریال مرغ حق اینگونه است.
***
مطالب دیگر فیروزه در همین زمینه :
هامون و داس مرگ و مصادره هنرمندان – بهزاد عشقی