خلاصه سکانس و شرح موقعیتهای داستانی در فیلم و فیلمنامه پالپ فیکشن
این نوشتار تکلیف کلاسی من است در کلاسهای تحلیل فیلمهای برتر سینمای جهان که استاد معززینیا در بخش هنری دفتر تبلیغات تدریس میکردند. یکی از این فیلمها پالپ فیکشن بود و استاد از ما خواستند خلاصه سکانسهای فیلم را به دلیل خاصیتهای آموزشی آن بنویسیم و در ادامه بگوییم هر سکانس چه کارکردی در فیلم دارد و چه میخواهد بگوید. خود ایشان در مورد چهار سکانس آغازین فیلم این کار را انجام دادند و ادامه را به ما سپردند. بنابراین خلاصه چهار سکانس نخست کار استاد است و بقیه را جسارتآ بنده مرتکب شدهام.
***
1. کافیشاپ – ابتدای داستان – صبح زود
یک مرد و زن جوان که همدیگر را هانی بانی و پامپکین خواهند نامید، صبح زود در یک کافیشاپ نشستهاند و درباره شیوههای دزدی و یافتن ایمنترین راه برای آن گفتوگو میکنند و سرانجام مرد زن را متقاعد میکند صندوق پول همین کافیشاپ را بزنند و جیب مشتریها را هم خالی کنند.
موضوع مرکزی این سکانس: دو کارگر روزمزد معمولی میخواهند از کار توانفرسا خلاص شوند و با دزدی اموراتشان را بگذرانند؛ اما به گونهای که مجبور نشوند کسی را بکشند و در عین حال خودشان هم بیدلیل کشته نشوند.
قطع به تیتراژ
2. ماشین جولز و وینسنت – صبح زود
یک سفید پوست موبلند به نام وینسنت و یک سیاه پوست موفرفری به نام جولز در حال رفتن به جایی هستند که برای ما مشخص نیست. در طول راه درباره اوضاع و احوال اروپا و شهر آمستردام گفتوگو میکنند؛ چرا که وینسنت به تازگی پس از سه سال از آمستردام به لسآنجلس برگشته است. به هنگام ایستادن و برداشتن اسلحه از صندوق عقب ماشین، مشخص میشود آنها قصد ورود به ساختمان و درگیری با چند نفر را دارند. در حین ورود به ساختمان و پیش از آنکه در آپارتمان باز شود، درباره میا، زن رئیس باندشان و شایعاتی که به او نسبت داده شده صحبت میکنند.
موضوع مرکزی این سکانس: دو گنگستر حرفهای میخواهند به سراغ باندی که به رئیسشان نارو زدهاند بروند و چمدانی را از آنها پس بگیرند. وینسنت به این دلیل درباره زن رئیسش کنجکاوی میکند که قرار است شب بعد که رئیس در سفر است، زن او، میا را به گردش ببرد. بخشی از گفتوگوهای وینسنت و جولز در این سکانس (قضیه رویال با پنیر و کاربرد سیستم متریک در اروپا) بلافاصله در سکانس بعدی کاربرد پیدا میکند.
3. داخل آپارتمان – ادامه
سه نفر داخل آپارتمان هستند: ماروین، سیاهپوستی که در را باز کرده؛ راجر، جوانی که در تختخواب است؛ برت، سفیدپوستی که صبحانه میخورد. جولز گفتوگو را آغاز میکند و هنگامی که مکان اختفای چمدان مورد نظر مشخص میشود، وینسنت به آشپزخانه میرود، چمدان را درمی آورد و محتویات آن را بررسی میکند. جولز سر به سر برت میگذارد و به شیوه گربه، پیش از کشتن شکارش، با او بازی میکند. وی یکی دو دقیقه پس از آنکه جوان داخل تختخواب را به نحو غافلگیرکنندهای میکشد، آیهای از کتاب مقدس را میخواند و به اتفاق وینسنت، بقیه گلولهها را در بدن برت خالی میکنند.
موضوع مرکزی این سکانس: جولز سبک منحصر به فردی در کارش دارد؛ از رفتار با قربانیهایش گرفته تا کتاب مقدس خواندنش پیش از ارتکاب قتل! این سکانس اگر چه در این قسمت از فیلم با شلیک نهایی گلولهها پایان می یابد اما در یکسوم پایانی فیلم اطلاعات جدیدی را از درون خود به تماشاگر ارائه میدهد که همانها زمینهساز رخدادهای دیگری میشوند.
در زمینه سیاه حک می شود: وینسنت وگا و زن مارسلوس والاس
4. کافه مارسلوس والاس – روز
سیاهپوست تنومندی که پشت به ما قرار دارد و صورتش را نمیبینیم (و به تدریج میفهمیم که او همان مارسلوس والاس است) با بوکسوری به نام بوچ گفتوگو میکند و از او میخواهد در برابر دریافت مبلغی در مسابقه بعدیاش شکست بخورد. بوچ پول را میگیرد و میپذیرد که در راند پنجم زمین بخورد. وینسنت و جولز در حالی که چمدان مورد نظر را هم با خودشان آوردهاند وارد کافه میشوند؛ اما لباسهای فصل پیشین را بر تن ندارند و با شلوار کوتاه و تیشرت آمدهاند. مدیر سیاه پوست کافه که از آدمهای مارسلوس است، به همراه جولز به بهانه قرار فردا شب وینسنت با میا، سربه سر او میگذارد. این شوخی، وینسنت را کفری میکند و بلافاصله دقدلیاش را سر بوچ خالی میکند. بوچ از تغییر حال ناگهانی و فحاشی وینسنت کاملاً حیرتزده میشود.
موضوع مرکزی این سکانس: ما اطلاعات لازم در مورد قرار و مدار مارسلوس و بوچ را دریافت میکنیم، ضمن این که دشمنی تصادفی که میان بوچ و وینسنت ایجاد شده، در ادامه داستان نیز به شکل تصادفی کار دست وینسنت می دهد!
5. وینسنت به خانه لنس، فروشنده مواد مخدر میرود. همسر لنس که در جایجای صورت و بدنش سوزن فرو کرده با زنی دیگر درباره این سوزنها حرف میزند. وینسنت از لنس بسته ای هرویین خوب و گرانقیمت میخرد. او به لنس از بدشانسیاش میگوید که پس از سه سال بودن در آمستردام، به محض بازگشت ماشینش را دزدیدهاند. هرویین را مصرف میکند و سرحال و قبراق راهی خانه میا والاس میشود.
* با لنس آشنا می شویم که در سکانس 9 به او نیاز مبرم خواهیم داشت؛ برای نجات میا. با فضای خانه او و همسر عجیبش هم آشنا میشویم. افزون بر آن در خلال گفتوگوهای لنس و وینسنت بدشناسیهای وینسنت بیشتر آشکار میشود.
6. وینسنت با احتیاط وارد خانه میا میشود. میا در اتاقی دیگر، برای بیرون رفتن آماده میشود و از طریق دوربین مداربسته او را میپاید. بعد با آیفون به او میگوید که برای خودش نوشیدنی بریزد و منتظر بماند. میا قدری مواد مصرف میکند و برای بیرون رفتن به وینسنت ملحق میشود.
* با میا که در سکانسهای پیشین، دربارهاش بسیار شنیدهایم، آشنا میشویم. او زنی عیاش، سر به هوا و البته زیباست.
7. به کافه جک رابیت اسلیم میروند؛ کافهای شگفتانگیز و رؤیایی که در آن یادگارها و نشانههای فراوانی از تاریخ سینما به چشم میخورد و خدمه آن شبیه هنرپیشههایی چون مریلین مونرو، جین منسفیلد، جیمز دین و … هستند. آن دو، جایی دنج برای نشستن مییابند و غذا سفارش میدهند. میا از وینسنت درباره آمستردام میپرسد. وینسنت درباره بازی میا در پیشنمایش تلویزیون میپرسد. میا میگوید: «در آن برنامه یک جوک تعریف کرده بودم که به دلیل بیمزه بودنش آن را برایت بازگو نمیکنم». وینسنت درباره آنتوان میپرسد که آیا درست است مارسلوس او را به خاطر ماساژ پای میا از پنجره به بیرون پرت کرده است؟ میا به کلی انکار میکند و سپس آن دو در مسابقه رقص کافه شرکت میکنند.
* از طریق گفتوگوهای وینسنت و میا، شخصیت بیخیال و خوشگذران میا را بهتر میشناسیم. وینسنت میکوشد در برخورد و گفتوگو با میا جانب احتیاط را از دست ندهد اما کمکم زیبایی و دلبریهای میا او را جذب میکند.
8. آن دو با جایزه به دست آمده از مسابقه رقص، به خانه میا برمیگردند. وینسنت به دستشویی میرود و میا با نوای موسیقی میرقصد. وینسنت در دستشویی با خودش درگیر است و تلاش میکند بر تردیدش چیره شود و خود را قانع کند که دل از میا بکند، پسر خوبی باشد و پس از خوردن نوشیدنی آنجا را ترک کند. در همان هنگام میا به سراغ پالتوی وینسنت میرود و هرویین داخل جیب او را به اشتباه به جای کوکایین به بینی میکشد و اوِر دوز (Over Dose) میکند. وینسنت چند لحظه بعد سر میرسد. چشمش که به میای بیهوش و نیمهجان میافتد از ترس و ناراحتی میخواهد سکته کند.
* اکنون گلوی وینسنت پیش میا گیر کرده و بفهمی نفهمی عاشق او شده است ولی ترس از مارسلوس مانع ابراز محبت او به میا میشود. درست هنگامی که وینسنت به دلیل همین ترس میخواهد خود را از مهلکه برهاند، میا با مصرف اشتباه مواد مخدر از حال میرود و او را به هچل میاندازد.
9. وینسنت سراسیمه و نگران، میا را سوار اتومبیل میکند و دیوانهوار به سمت خانه لنس میراند. در راه با تلفن همراه ماجرا را به لنس میگوید. لنس میکوشد او را از سر خود باز کند و گوشی را میگذارد ولی در همان لحظه صدای گوشخراش ترمز و برخورد ماشین وینسنت به دیوار خانهاش او را از جا میپراند. وینسنت به او میگوید که «دخترک دارد روی دست من میمیرد. اگر کمکم نکنی با مارسلوس طرف خواهی بود». لنس از سر ناچاری او را به خانه راه میدهد. میا به گونهای باورنکردنی با تزریق آمپول به سینهاش بلافاصله به هوش میآید.
* ورق برگشته است. وینسنت که نمیتوانست از میا چشمپوشی کند، اکنون تنها هموغمش نجات جان اوست. سرانجام به هر زحمتی او را به خانه لنس میبرد و به هر وسیله ممکن جان او را از عزرائیل پس میگیرد.
10. وینسنت میای نیمهجان را که حالا کمترین شباهتی به آن دخترک پرشر و شور ندارد به خانهاش میرساند و از او میخواهد درباره ماجرای آن شب چیزی به مارسلوس نگوید. میا میگوید: «اگر مارسلوس بفهمد پوست سر خودم هم کنده است». با هم دست میدهند و قول که این راز بین خودشان بماند. سپس میا آن جوک بیمزه را برای وینسنت تعریف میکند و با او خداحافظی میکند. وینسنت میایستد و با نگاهی حسرت بار، رفتن او را تماشا میکند.
* با وضعیت پیش آمده، موضوع ادامه دادن رابطه با میا کاملاً منتفی است. همین که او زنده و سالم به خانهاش برگشته، برای هفت پشت وینسنت کافی است؛ اما حسرتش برای همیشه به دل وینسنت میماند.
11. کودکی بوچ؛ او مشغول تماشای کارتون است که دوست پدرش به دیدار او میآید. او میگوید: «یک ساعت مچی طلایی برایت آوردهام. این ساعت را پدر پدربزرگت در ناکسویل خرید. او پس از شرکت در جنگ اول جهانی، آنرا به پدربزرگت سپرد تا برایش شانس بیاورد؛ اما او در جنگ جهانی دوم کشته شد و ساعتش به پدر تو رسید. پدرت در گیرودار جنگ ویتنام اسیر شد و برای آنکه ساعت به دست زردهای کثیف ویتنامی نیفتد، آن را در … خودش جای داد. پنج سال تمام اینگونه از آن نگهداری کرد تا آن که بر اثر اسهال خونی درگذشت. پیش از مرگش، ساعت را به من سپرد تا آنرا به تو برسانم. من هم دو سال آن را در … خودم نگهداشتم تا این که آزاد شدم و اکنون آنرا به تو میدهم».
کات به بوچ در بزرگسالی که آشفتهحال و در حالی که لباس بوکس بر تن دارد، ناگهان از خواب میپرد.
* موضوع اصلی این سکانس تاریخچه ابلهانه ساعتی موروثی است که معلوم نیست چه اهمیتی دارد و چرا پدران احمق بوچ این همه فلاکت کشیدهاند تا آن را نسل به نسل منتقل کنند. در ضمن، همین ساعت در سکانسهای آینده دردسرهای بزرگتری برای بوچ در پی خواهد داشت.
12. در سیاهی، نوشته ای پدیدار می شود؛ ساعت طلا
صدای گوینده رادیو که از کشته شدن حریف بوچ در مسابقه خبر میدهد. اسمرالدا، زن کلمبیایی راننده تاکسی به رادیو گوش میدهد و منتظر مسافر است. بوچ بیدرنگ از معرکه میگریزد و به درون تاکسی میپرد. از آنسو، مارسلوس که خونش به جوش آمده به دارودستهاش میگوید: «برای یافتن آن مادر به خطا، اگر لازم شد تمام زمین را زیر و رو کنید». بوچ در تاکسی، خسته و بیحال به پرسشهای اسمرالدا پاسخ میدهد. در بین راه، پیاده میشود، با دوستش تماس میگیرد و درباره مقدار بردشان در شرطبندی بر سر مسابقه و فرارش به ناکسویل صحبت میکند. سپس جلوی در متل پیاده میشود.
* این سکانس ادامه سکانس 4 است. بوچ برخلاف قولش به مارسلوس، نه تنها حریف خود را شکست میدهد، بلکه او را با ضربهای کاری به آن دنیا میفرستد و خود میگریزد و تمام نقشههای مارسلوس را نقش بر آب میکند.
13. بوچ وارد متل میشود و با دوستدخترش فابین، خوش و بشی میکند. فابین از او میپرسد: «هنوز هم دوست داری مرا با خودت ببری؟» او میگوید: «بله». فابین میگوید: «من نمیخواهم سربارت باشم». سپس هر دو دوش میگیرند و بوچ به پرسشهای احمقانه فابین پاسخ میدهد، کمی سربه سرش میگذارد، روی تختخواب ولو میشود و خیلی زود خوابش میبرد.
* دوستدختر بوچ را میبینیم که چهره و رفتاری کودکانه دارد و کمی هم منگل به نظر میرسد. او همان کسی است که بوچ او را برای ادامه زندگی برگزیده و میخواهد با او به ناکسویل برود و زندگی آرامی را آغاز کند.
14. صبح، هنگامی که بوچ از خواب برمیخیزد، از همان ابتدا عصبی و کلافه است و بهانهجویی میکند. هنگام آماده شدن و جمع کردن وسایل، ناگهان از فابین سراغ ساعت طلایش را میگیرد. فابین با وجود تأکید او، ساعت طلای موروثیاش را در آپارتمان جا گذاشته است. بوچ به شدّت خشمگین میشود و داد و هوار به راه میاندازد. سپس با ماشین فابین به سرعت به آپارتمان بر میگردد و ساعت را پیدا میکند. سپس با خیال راحت به آشپزخانه میرود و نان را در تستر میگذارد تا بخورد. ناگهان چشمش به تفنگی روی کابینت میافتد و همزمان صدای سیفون دستشویی را میشنود. بلافاصله تفنگ را به سمت دستشویی میگیرد. وینسنت از دستشویی بیرون میآید و هاج و واج روبهروی او می ایستد. برای لحظاتی به هم خیره میشوند. به محض بالا آمدن نان از تستر و با صدای «تق» آن، دست بوچ بیاختیار به ماشه فشار میآورد و چند تیر شلیک میشود. وینسنت غرق خون در دستشویی ولو میشود. بوچ سرآسیمه از آپارتمان خارج میشود.
* در این سکانس، به حماقت فابین بیشتر پی میبریم که با وجود تأکید بوچ، ساعت او را در آپارتمان جا گذاشته است؛ ولی هنگامی که بوچ در آن شرایط بحرانی که جانش در خطر است برای برداشتن ساعت به آپارتمان میرود، میفهمیم او هم در حماقت دست کمی از فابین ندارد.
جالب اینجا است که وینسنت که در سکانس 4 بیدلیل به بوچ ناسزا گفته بود، اکنون از طرف مارسلوس، مأمور کشتن او شده و همین فرصت خوبی به بوچ میدهد تا دقدلیاش را سر او خالی کند.
15. بوچ با چهرهای پیروز و مست غرور، خوشخوشان با ماشین فابین راه متل را در پیش میگیرد… که ناگهان پشت خطوط عابر پیاده نگاهش به نگاه مارسلوس گره میخورد که در حال عبور از عرض خیابان است. بدون معطلی پا بر پدال گاز میفشارد و او را به شدت به گوشهای پرت میکند؛ اما به خاطر سرعت زیاد، خودش نیز به اتومبیلی دیگر برخورد میکند و له و لورده میشود. مارسلوس وقتی به خود میآید، بوچ را تعقیب میکند و نامتعادل به سویش شلیک میکند. هر دو لنگلنگان میدوند. بوچ وارد مغازهای میشود و مارسلوس هم به دنبال او. صاحب مغازه آندو را به زیرزمین میبرد و دست و پا و دهانشان را میبندد تا به همراه دوستش، زد به آندو تجاوز کند. ابتدا مارسلوس را به اتاق بغلی میبرند و مشغول میشوند. بوچ با زحمت بسیار، دست و پای خود را باز میکند و مارسلوس را نیز از آن وضع اسفبار نجات میدهد. مارسلوس به او میگوید: «حالا با هم بیحساب شدهایم، البته به شرطی که در اینباره به کسی چیزی بروز ندهی و همین امشب شهر را ترک کنی».
* بوچ که پس از یافتن ساعت و کشتن وینسنت، خیالش راحت شده و فکر میکند دیگر خطری او را تهدید نمیکند، در تصادفی عجیب مارسلوس را میبیند. در حالی که فکر میکند با زیرگرفتن مارسلوس مشکل حل میشود، بلافاصله خودش تصادف میکند و سرانجام گرفتار آن زیرزمین کابوسگونه میشود و به طرزی معجزه آسا از آنجا خلاص میشود. اما از همه جالبتر آنکه در پی رخدادهای پیشآمده، با مارسلوس بیحساب میشود. نکته دیگر این که مارسلوس که نخست چهرهاش به شیوهای مضحک به بیننده نشان داده نشد و کسی بود که همگان از او حساب میبردند، در این سکانس به بدترین شکل ممکن رسوا و بیآبرو میشود.
16. بوچ به متل میرود و به فابین میگوید: «زود آماده شو، برویم». فابین مانند همیشه، سؤالهای احمقانه میپرسد. بوچ با بیحوصلگی به او پاسخ میدهد و به او میگوید عجله کند. سرانجام فابین بر ترک او مینشیند و با هم به سوی سرنوشت میرانند.
* نکته خاصی در این سکانس نیست، به جز شخصیت ابله فابین و پیلهکردنش با پرسشهای بیهوده.
17. نوشته ای در سیاهی: وضعیت بانی
برمیگردیم به سکانس ? ؛ جایی که جولز با عصبانیت سر به سر برت گذاشته است. اینبار، ماجرا از زاویه دید نفر سوم این گروه که در دستشویی است روایت میشود. پس از کشته شدن برت، او از دستشویی بیرون میپرد. بیدرنگ و از فاصله نزدیک، شش تیر به سوی جولز و وینسنت شلیک میکند ولی به شکلی باور نکردنی همه تیرها به دیوار میخورد. هر سه آنها چند لحظه حیران میمانند. سپس جولز و وینسنت او را میکشند. بعد میان وینسنت و جولز بحثی مفصل درباره این اتفاق درمیگیرد. به عقیده جولز تیر نخوردن آنها معجزه الهی است؛ ولی وینسنت آنرا کاملاً اتفاقی میداند.
* اختلاف دیدگاه دو آدمکش حرفهای درباره معجزه بودن یا نبودن آن اتفاق، بسیار بامزه است. جولز که همین چند دقیقه پیش مثل آب خوردن چند آدم کشته است، اکنون دم از معجزه الهی میزند.
18. جولز و وینسنت و دوست دیگرشان که نفوذی آنها در آن گروه بود، در ماشین نشستهاند و جولز رانندگی میکند. جولز به وینسنت میگوید: «بعد از معجزهای که رخ داد، من دست از همکاری با مارسلوس برخواهم داشت». این حرفها برای وینسنت بیمعناست. او در حالی که هنوز هفتتیرش را در دست دارد، برمیگردد تا نظر دوستشان را که در صندلی پشتی نشسته است، بپرسد. در همین هنگام، ماشین روی دستانداز کوچکی میرود و دست وینسنت، اتفاقی به ماشه فشار میآورد و مغز دوست بختبرگشتهشان متلاشی میشود. خون و تکههای مغز او همه فضای داخل ماشین را به گند میکشد.
* باز هم یک اتفاق دیگر. درست هنگامی که آندو دارند درباره اتفاق چند دقیقه پیش صحبت میکنند، این بار تیری که اتفاقی شلیک شده، یک نفر را میکشد. این اتفاق، دیگر کاملاً اتفاقی است؛ ولی سهم حماقت وینسنت را نباید نادیده گرفت که بیجهت، هفت تیر آماده شلیک در دست دارد.
19. آنها برای رهایی از این وضع ناچارند به نزدیکترین جایی بروند که از دید پلیس دور باشد. به خانه جیمی دوست جولز می روند و ماشین را در گاراژ او میگذارند و به فکر چاره میافتند. جیمی به آنها میگوید: «زنم بانی یک ساعت و ربع بعد میآید و اگر این اوضاع را ببیند مرا ترک خواهد کرد. پس تا پیش از آمدن او هر غلطی میخواهید، بکنید و خیلی زود زحمت را کم کنید».
* آن دو با پررویی سربار جیمی می شوند تا آثار جرم را از بین ببرند. جیمی هم آدمی است بددهن و از قماش خودشان و کمی هم زنذلیل که رک و پوست کنده به آنها میگوید: «زودتر، قبل از آمدن زنم، گورتان را گم کنید».
20. آنها خودشان نمیدانند چه خاکی باید به سرشان بریزند و برای حل مشکل به ولف متوسل میشوند که از دوستان مارسلوس است و به ظاهر آدمی زیرک و حلال مشکلات است. او خیلی زود پس از بررسی اوضاع، دستورات لازم را میدهد. جولز و وینسنت با نارضایتی و غرغر، سرانجام ماشین را تمیز میکنند. بعد لباسهای کثیف و خونآلود خود را در میآورند، خودشان را میشویند و لباسهای مسخرهای که جیمی به آنها داده را میپوشند.
* آنچه در این سکانس جالب است، بی دست و پا بودن جولز و وینسنت است که باید کسی چون ولف بیاید و به آنها بگوید که کار سادهای مثل تمیز کردن ماشین و شستن خودشان و عوضکردن لباس را چهطور انجام دهند.
21. جولز و وینسنت برای خوردن صبحانه به کافه میروند و دوباره درباره معجزه و اتفاق بحث میکنند. جولز بر قصد خود درباره بازنشستگی مصمّم است و میخواهد از این پس همانند دراویش، دور دنیا را بگردد. وینسنت به دستشویی می رود. پامپکین و هانیبانی هم آنجا هستند. آندو با زور اسلحه مردم را به خالی کردن جیبهایشان وامیدارند.
ماجرا را از دید جولز میبینیم. پامپکین به سراغ او میآید. جولز ابتدا کیف پولش را درون کیسه نایلونی او میاندازد و سپس به رویش تپانچه میکشد و تپانچه او را میگیرد. پس از آمدن وینسنت و ادامه درگیری، جولز همانگونه که تفنگ را به سمت پامپکین گرفته، همان آیه انجیل را برایش میخواند؛ اما این بار شلیک نمیکند و میگوید: «تا حالا آدم بدی بودم ولی میخواهم کارهای خلاف را کنار بگذارم». سپس به او اجازه میدهد پولها را بردارد و برود پی کارش. در پایان، وینسنت و جولز هم کافه را ترک میکنند.
* جولز معجزه را جدی گرفته و واقعاً معتقد است خداوند آندو را از مرگ نجات داده است. به همین دلیل دیگر نمیخواهد در دار و دسته مارسلوس باشد و دست به هر جنایت و خلافی بزند. وینسنت اما به ریش او میخندد و مسخرهاش میکند. نکته مهمتر آن که وقتی پامپکین و هانیبانی را در آنجا میبینیم، همه سکانسهای فیلم جای خود را مییابند و تازه میفهمیم ماجرا از چه قرار بوده است.