روشنفکر به سادهترین بیان کسی است که دو وظیفهٔ مهم دارد: نخست آنکه بیندیشد و دیگر آنکه مطابق با آنچه درست تشخیص میدهد، عمل کند. روشنفکر با متفکر تفاوت دارد و تفاوت او به عملگرا بودنش باز میگردد؛ به اینکه تنها به اندیشیدن و سخن گفتن بسنده نمیکند و آنچه را که درست میداند به عرصهٔ عمل میآورد. اما از سوی دیگر روشنفکر یک عملگرای کور و چشمبسته نیست بلکه بر اساس آنچه میاندیشد رفتار میکند؛ نه تحت تأثیر عواطف و احساسات و نه جو زدهٔ هیاهوی جامعه، بلکه با درایت و تأمل حرکت میکند و با دقت گام برمیدارد.
با تکیه بر این بیان، میتوان گفت که روشنفکر نه یک عملگرای صرف است و نه یک متفکر صرف؛ بلکه متفکری فعال و عملگرایی اندیشمند است. هرچند تحت تأثیر احساسات و عواطف خویش نیست اما شور درونیاش از او خورشیدی فروزان میسازد که پیرامونش را حرارت و روشنی بخشد. با وجود آنکه خود را همواره در جایگاهی حفظ میکند که بتواند جامعه را به درستی رصد کند، اما جایگاهش سبب نمیشود تا تنها به یک تماشاچی مبدل شود و از بازیگری بپرهیزد. توأمان میاندیشد و میگوید و رفتار میکند. دستی در دست مردم دارد و ذهنی در تأمل. گاه انتقاد میکند و گاه راه حل ارائه میدهد. زمانی مردم را به تازیانه نقد مینوازد و زمانی دیگر همپای آنان برمیخیزد و همراهیشان میکند. در کنج خلوت به راهی برای رهایی میاندیشد و در بین جمع در تکاپوی نواختن جرسی برای به منزل رسیدن است. روشنفکر چشم بینای جامعه است. بحرانها را پیشبینی میکند و برای مشکلات چارهجویی. چالشهای جامعه را به دقت بررسی میکند و برای دردهای اجتماعی نسخه میپیچد.
در یک جامعهٔ آزاد، روشنفکر بودن پیش از هر چیز تابع اندیشیدن و دغدغه داشتن است. از این رو روشنفکری بیشتر به تفکر و عمل وابسته است نه به جنسیت و کیش و نژاد و مانند آن. سخن گفتن درباب هر یک از اینها محصول دغدغههای تأملورزانهٔ روشنفکر است و فرقی نمیکند زن باشد یا مرد، خداپرست باشد یا بیدین، سفید باشد یا سیاه و… . اما در جامعهای که نهادهای اجتماعی از امکان یکسانی در بهرهمندی از حقوق و آزادی عمل برخوردار نباشند، روشنفکری نیز از عناصر غیرتأملورزانه بیشتر تأثیر میپذیرد. هر اندیشمندی علاوه بر دغدغههایی که کلیت جامعه بر گرده فکرش نهاده، ناچار است به جایگاه خود نیز بیندیشد؛ به صنف خود، به جنسیت خود، به همکیشان خود و به همنژادانش؛ و گاه آنقدر درگیر تأملاتی از این دست است که دغدغههای بزرگتر و مهمتر را فراموش میکند. اثبات هویتش پررنگتر از هر چیز نمود میکند و وجههٔ همت روشنفکریاش میشود.
روشنفکر زن نیز در گسترهٔ فرهنگی ما کم و بیش درگیر چنین دغدغههایی است. شاید معمایی که روشنفکران زن پیش از هر مسئلهٔ دیگری در پی حل آن رفتهاند، چیزی جز معمای هویت نباشد. از آن روزی که برای تجدد و ترقی حجاب از سر زن ایرانی برگرفتند تا امروز که دوباره ستر بر سرش افکندهاند، همواره مسئله، قراردادن زن در مسیر پیشرفت و تعالی بوده و عجب آنکه این مسیر تنها همین بوده است و بس! زن روشنفکر سرزمین ما علاوه بر مشکلاتی که هر نواندیشی دارد، مشکلاتی دوچندان داشته. هرگاه سخن از آزادیهای اجتماعی و تساوی حقوق و برخورداری از مواهب طبیعی گفته متهم به لاابالیگری و ولنگاری شده است و با چسباندن برچسبهای بیعفتی و بیآبرویی و فرنگیمأبی از گردونهٔ تعامل خردورزانه به بیرونش راندهاند و از سوی دیگر هرگاه از سنت دفاع کرده و یا تصمیم به قرائتی نو از سنت داشته، به اتهام تحجر و کهنهپرستی، دهانش را بستهاند. در این وانفسا گاه به حرکتهای اجتماعی دل بسته و گاه دغدغههای خود را زیر ردای این و آن پیگرفته است و صد البته که همیشه نیز با شکست روبرو نبوده.
تردید، ویژگی اندیشه است. اندیشیدن همپای تردید است اما اگر روشنفکر در اندیشهٔ خود مردد و متحیر بماند و توفیق ترجیح یک سوی تردید را نیابد، ارمغان تحیرش را در اندیشه، به صورت نااستواری در عمل به جامعه عرضه میکند. زن روشنفکر پس از تجربهای تاریخی که سرشار از تندرویها و درجازدنهاست، امروز میراثدار انبانی از تحیر و تردید است. این تردیدها از جهتی بسان مانع و سدی در مقابل حرکتهای اجتماعی اوست و برایش اسباب نگرانی و دلهره را فراهم میآورد. هرگاه به پشتِ سر مینگرد خود را در مصافی مییابد که تکرار تاریخی بخشی از تجربیات پیشین است؛ تکرار معرکهای بدون پیروزی یا افقی مبهم و غبارآلود. در هر کارزار یا به جرم ناشکیبایی و تعجیل به خاکش درافکندهاند یا با تمسک به عواطف و احساسات زنانهاش به جایگاه پیشینش بازگرداندهاند. پرُ بیراه نیست اگر بگوییم نگرانی زن روشنفکر امروز نگرانی بجایی است، هرچند اسباب کندی حرکتش را فراهم ساخته.
اگر قرار باشد زن روشنفکر را روایت کنیم باید از تردیدها و دودلیهایش بگوییم؛ باید از تحیرش در اندیشه و شاید نااستواریاش در عمل سخن بگوییم. اما این تنها یک روی سکهٔ روایت است. روایتی که تنها این بُعد شخصیتی او را توصیف کند هرچند واقعیت را توصیف میکند، اما بخش مهمی از واقعیت را نادیده گرفته و آن احتیاطی است که از تمام ناکامیها و تجربیات تلخ تاریخی عاید زن روشنفکر شده است. فیلسوفی میگفت هر ضربهای که من را از بین نبرد، قویترم میسازد و زن روشنفکر پس از پشت سر گذاردن جدالهایی که در عرصهٔ اندیشه و عمل با آنها مواجه بوده، به سادگی دستبهکار تصمیمهایی که دیگران برایش گرفته باشند نمیشود. رفتارهای اجتماعی زنان در سالهای اخیر و نیز ایدههایی که از سوی روشنفکران زن مطرح شده است، نشان از نوعی احتیاط از سر هوشمندی دارد.
«مرگ تدریجی یک رؤیا» روایتی ناتمام از زن روشنفکر ارائه داده و اگر نخواهیم بگوییم که نامنصفانه دربارهٔ او به داوری نشسته، دستخوش نوعی غفلت شده است. رفتارهای کاراکترهای زن داستان یا جدالجویانه است یا منفعلانه و این قرین واقعیت نیست. اگر زن روشنفکر در فکر و عمل دچار تردید است بدین معنا نیست که همواره و در تمام عرصههای زندگی بیثبات باشد. تردید هرچند در عرصههای اندیشه و نیز حرکتهای اجتماعی خود را بروز میدهد اما هرگز اینگونه نیست که مبنایی برای رفتارهای نامعقول در یک داستان قرار گیرد. به دنیای واقعی نگاه کنیم؛ آیا تعداد اندیشمندانی که اندیشههای جزمی داشتهاند اما زندگی شخصی بیثبات و خالی از تصمیم، کم بوده؟ اصلا چگونه میتوان با رجوع به احوال شخصی روشنفکران و متفکران دربارهٔ اندیشهٔ آنها به داوری نشست؟ منتقدین و فیلسوفان بسیاری بودهاند که چنین داوری را مردود دانسته و برای قضاوت دربارهٔ اندیشهها محتوای آنها را مبنا و معیار قرار دادهاند نه مسائل غیر معرفتی را.
البته ماجرا در روایت مرگ تدریجی یک رؤیا وارونه است. یعنی نویسنده درپی آن است تا با روایت نااستواری شخصیت زن داستان، اندیشهها و تصمیمهای او را خوار و خفیف سازد و دریغا که به این نیندیشیده که تخریب شخصیت خاکستری داستان تا کجا باید ادامه داشته باشد و گیریم که او را استخفاف کردیم، چگونه میخواهیم بازگشتش را پس از مرگ رؤیایش باورپذیر سازیم! به نظر میرسد که نویسنده برای رهایی از کلیشهها، به مشکل دیگری دچار شده است. او برای فرار از کلیشههایی که برساختهٔ جامعه بوده و در سریالهای تلویزیونی نیز معمولاً منعکس میشده، به دام کلیشههایی افتاده که شاید بتوان گفت برساختهٔ گروه، صنف یا طبقهٔ خاصی از جامعهاند و همین کلیشهها اسباب روایت ناتمام از زن روشنفکرند؛ روایتی که حاصل بازی کلیشههاست، نه کاراکترهایی که از روی نمونههای واقعی طراحی شده باشند؛ و البته کلیشههایی برساختهٔ بخشی از جامعه، نه همهٔ جامعه. از این رو سعد و نحس طالعی که برای شخصیتهای داستان نیز دیده شده، پیشتر در آینهٔ جام همین کلیشهها به رؤیت نویسنده رسیده و بیننده و مخاطب سریال نیز اگر کمی دقیق باشد به سادگی میتواند پایان ماجرا را حدس بزند که چه کسی باید تبرئه شود و چه کسی باید به مجازات برسد.
* از ویژهنامه فیروزه برای مجموعهٔ «مرگ تدریجی یک رویا»