نگاهی به مجموعه شعر «مثل آوازهای عاشق تو»، سرودهی مژگان عباسلو
نوشتن از مجموعه غزلهایی چون «مثل آوازهای عاشق تو» کار دشواری است. نه به واسطه این که مانند «تاریخ وصاف» از زبانی دشوار بهره گرفتهاند و یا مانند «در جستجوی زمان از دست رفته» روایت آنها سیال و سرگردان است و نه چون مانند مثنویهای علی معلم سرشارند از کلمات دایرةالمعارفی و ارجاعات بیرونی.
نوشتن از مجموعه غزلهایی این چنین به این دلیل، بهویژه برای قلم بهدستی چون من سخت است که این مجموعهها نه خوباند نه بد، نه ضعیفاند و نه قوی و نه ویرانگرند نه سازنده. این مجموعهها هستند که باشند و بهویژه حرف خود را در محتوا بزنند و آن هم نه به صورت علنی، که اگر میزدند تیغ بران نقد، با خیال راحت گلوی کتاب را تا اعماق نای میبرید.
در نگاه اول به کلیت «مثل آوازهای عاشق تو» احساس میکنیم که با مانیفستی تیزهوشانه و نسبتا شاعرانه در بیان ناتوانی بانوان مواجهایم. البته شواهد و قراین حاشیهای ما را بر این باور استوارتر میکند که بحث، اصلا جهانی و فلسفی نیست، بلکه بر طرحهای خامی از شبهداستانهایی مواجهایم که یا میتوانند در پاورقی مجلات رنگین جای بگیرند و یا تبدیل به فیلمنامه شوند و فروش خوبی کنند. البته ذهنیت این فیلمها احتمالا با فیلمهایی چون «دو زن» متفاوت خواهد بود؛ چرا که در این فیلمها، زن بیش از آن که مظلوم باشد، شکننده است و ناگریز از شکستن.
این ویژگی بیش از هر جای کتاب، در دفتر اول که با عنوان «فصل آوازهای بارانی» به چاپ رسیده خودنمایی میکند. جایی که تقریبا در تمام روایتها، زن مقهور است و بیش از همه در این بین، مقهور سرنوشت است و ناچار به خودکشی. این ذهنیت از همان غزل آغازین به مخاطب تلقین میشود:
«دگردیسی»
آهوی چشمهای نجیبش رمیده بود
دختر که لای ساتن و تور آرمیده بود
روی حریر پیرهنش قطرهای ز خون
چون لالههای کوچک وحشی چکیده بود
پروانهای که از شب این قصه میگذشت
از غنچههای روی لباسش پریده بود
وقتی که مرد وارد این اتفاق شد
تحقیق بازپرس به پایان رسیده بود
گفتند: مرد خانهی همسایه نیمهشب
آواز گریههای زنی را شنیده بود
و روزنامهها که نوشتند، جسم تیز
رگهای خونرسانی مچ را بریده بود
*
خیس از مرور فاجعه در خود مچاله شد
ابری که ناگهان به خیابان وزیده بود
دیگر به ابر خیس نمیشد که گفت مرد
توفان انفجار به جانش دویده بود
رعدی زد و شکست سکوت گلوش را
ابری که چون کویر دلش داغدیده بود
*
آمد و روی خستگی شانهاش نشست
پروانهای که از سر شب پر کشیده بود
این غزل البته در طول روایت از پرشهای بیدلیل، ضعف قافیه و تعجیل در نتیجهگیری که مکمل کلیت روایت نیست نیز رنج میبرد. هر چند ذکر این نکته لازم است که منفی بودن این ویژگیها، با نگاه به وضعیت کلان غزل است که به وضوح متعلق به جریان غزل فرم یا روایی است به چشم میآید.
همین کاراکتر مؤنث در یک شعر آن طرفتر پای سفره عقدی مینشیند که نسبت به پیوند آن تمایلی ندارد و پای سفره هم، شکست خورده، عشق سابق را به یاد میآورد. این ماجرا به وضوح مرا به یاد شروع فیلم معروف «همسفر» میاندازد:
پیراهن سپید عروسیاست در برم
یک کاسه، آب، آینه، قرآن برابرم
این زن که توی آینه لبخند میزند
هی فکر میکنم که منم یا که مادرم؟
مادر! تمام فرصت گل در شکفتن است
جرمم مگر چه بوده که نشکفته پرپرم…؟
این ذهنیت آنقدر سطحی و تکراری است که ناچار تشبیهی چون، گل برای عروس را هم در پی خود میآورد و یک غزلمثنوی که با این ذهنیت آغاز میشود، نهایتا با ذهنیتی مبهم و نامشخص این گونه پایان میگیرد.
– دوشیزه مکرمه…
– این اشک شوق نیست
– از فرط شیون است که لرزیده پیکرم
– این را به آن غریبه دیر آشنا بگو
– پیداست او هنوز نکرده است باورم
– *
– با روسری صورتی و چادر سیاه
– شاید مرا دوباره به خاطر بیاوری
شخصیت غزل بعدی، که غزلی ناتوان در کارکرد آوایی و به همراه وزن کوتاه است، دخترکی است که این بار در برابر روزگار و تقدیر و بخت و اقبال شکننده است. همه ماجرای این غزل این است که یک دختر برای دیدن مرد رویاهای خود سر قرار میآید و او را نمییابد. رفتن او همانا و رسیدن مرد همانا. نتیجهگیری فیلمفارسیوار عباسلو در انتهای غزل با این دو بیت فاجعهبار است:
داشت کمکم دوباره شب میشد
اشتباه بدی به بار آمد:
با نخستین قطار از آنجا رفت
مرد با اولین قطار آمد
ناتوانی زنِ ساخته عباسلو به حدی است که در یک غزل دیگر او حتی نسبت به معشوق مذکر خود جایگاه مخلوق را پیدا میکند:
با صورتی سفید ولی نیمهکاره زن
طرحی شبیه آن چه کشیدی به جای من
هر روز التماس دو چشمم به دست توست
– ای کاش میکشید برایم لب و دهن
نکته عجیب در این بین آن است که در بسیاری از روایتها، اصلا مخاطب نمیفهمد که باید دلش برای چه چیز بسوزد و رمانتیسیسم شعرها هم به قدری سطحی است که اگر مخاطب، اندکی آگاه باشد، اصلا دلش به حال هیچ کس جز خودش نمیسوزد. ذکر یک مثال در این بین خالی از لطف نیست. تراژدی «رومئو و ژولیت» شکسپیر، به قول دریدا نمونه بارز بدبیاری است. اگر چند اتفاق زنجیروار نمیافتادند، رومئو میفهمید که ژولیت زنده است و بدیهی است خود را بالای سر او در کلیسا نمیکشت. نمونهی دیگر این مساله در تراژدی رستم و سهراب است. اگر هر کدام از سوپاپهای اطمینان تهمینه عمل میکرد یا حتی خود رستم بد نمیآورد، پدر و پسر پیش از زخم کاری رستم به پهلوی سهراب همدیگر را مییافتند و سهراب نمیمرد. در هر دوی این روایتها اندوه عمیقی به واسطه همین بدبیاریها مخاطب را در بر میگیرد. اما تراژدیهای بانوان عباسلو در «فصل آوازهای بارانی» به هیچ وجه مخاطب را برای اندوه اقناع نمیکند.
مثلا در غزل زیر، اصلا مشخص نیست که زن با وجود سخنان محبتآمیز مرد، چرا خودکشی میکند. آن هم مانند مقتول چند صفحه پیش، این گونه خشن.
«ارتفاع پست»
زن نفس میکشید اما درد در هوا پخش بود چون کربن
روی پل ایستاد تن خم کرد زیر بار غم هزاران تن…
شب در آیینهها چراغان بود ویترینها پر از ستاره و ماه
میدرخشید شهر از آن بالا زیر نور چراغهای نئون
باد سیلی به صورتش میزد، سیلی از خاطرات در جریان
پرت شد از حواس پل از بس زنگ میخورد پشت هم تلفن
آخرین گفتوگوی او با مرد- خاطراتی که برنمیگردند
مرد میگفت: من دلم تنگ است مثل یک ذره قدر یک پروتن
او که تبدار شرم میخندید باد عطر بنفشه میآورد
بغض راه گلوی زن را بست با خودش گفت: «لعنتی بس کن»
رفت از نردههای پل بالا خسته از ارتفاع پستی که
مثل زنهای زشت هر جایی داشت از آن سقوط… تنها چون
عشق رویای بیسرانجامی است، زن نه درد و نفس ولی آن سو
مرد… سیگار… میکشد او را انتظار جواب یک تلفن
این زنجیره و یا بهتر بگوییم این بازی در تمام دفتر «فصل آوازهای بارانی» ادامه پیدا میکند و جالب اینجاست که معشوقِ همیشه دستنایافتنی غزلها، مردی است عبوس، سیگاری و مغرور که اتفاقا با همهی این ویژگیها مورد پذیرش کاراکتر زن و حتی، به نظر، شاعر است.
این بار من عروسک این بازی، با ساز کهنه تو نمیرقصم
آقای شعرهای عبوس من! با سازهای تازه برقصانم
یا
آقای اشعار عبوسم! زندگی کن
نگذار آغاز تو را پایان بگیرد
قابل ذکر است که فرم کلی اشعار به گونهای است که صفت عبوس بیش از آن که به اشعار برگردد به آقا باز میگردد. البته چند جایی هم مرد قهرمان داستان، از آن طرف بام افتاده است و مشیریوار گریه میکند و آه و افغان به راه میاندازد.
دفتر دوم این مجموعه غزل که «فصل آوازهای عاشق ما» نام گرفته است، حال و هوای دیگری دارد اما تقریبا میتوان گفت شخصیتها همان گونهاند که در دفتر اول بودند. با این تفاوت که در دفتر اول، شخصیت زن شخصیتی ترکخورده است و رو به متلاشی شدن است اما در «فصل آوازهای عاشق ما» شخصیت زن با توجه به رابطهی نیکو با مرد تکیه بر این پشتوانهی عظیم (!) خدادادی دارد و هنوز سالم است حتی تا حدی دارای اعتماد به نفس.
زن عاشق دفتر اول نا امید است و منتظر این است که ضعف خود را با گریه، خودکشی، التماس و… فریاد بزند. اما زن عاشق دفتر دوم تقریبا در عین وصل است که خود را روایت میکند و حتی اگر در فراق باشد اطمینان دارد که مرد اسبسوارِ (شما بخوانید پرادوسوار) رویاهایش همین روزها از راه میرسد و او را میبرد.
«حضرت والا»
سلام حضرت والای شعرهای من!
بگو کجای خیالت بگسترم دامن؟
کجای این شب تاریک منتظر باشم
چراغ رابطهام با تو میشود روشن؟
چقدر مثل پریزادههای دریایی
میان بستر عشقت شنا کنم؟ اصلن
تو هیچ وقت به من فکر میکنی آیا؟
نه یک فرشته کوچک، نه یک پری- یک زن
که دست هر چه فرشتهاست بسته… دستانش
پر از طراوت باران و عطر آویشن
و شاعرانهترین لحظههای عمرش را
به انتظار تو در ایستگاه راهآهن
بگو که میرسی از راه و میبری با خود
مرا میان گل و تور و ترمه و ساتن
در این دفتر حتی اگر قرار است کسی بمیرد، دیگر زن به تنهایی نمیمیرد، بلکه به عادت مرسوم منظومههای عاشقانهی فارسی، عاشق و معشوق هر دو با هم میمیرند. البته این شبهمحتوا در غزلی تمثیلی و نه چندان قوی توسط شاعر ارائه میشود که بیت آخر آن هم، به قول یکی از دوستان به گونهای پروین اعتصامیوار به سرتاپای مخاطب توهین میکند و یک نتیجهگیری جویده شده را در اختیارش قرار میدهد:
«کلاغی که عاشقست»
آن شب که بیستارهترین ماه در محاق
تنها نشست روی صف سیمها کلاغ
شب بسته بود پلک اتاقی که روزها
میشد شنید از لبش آوازهای داغ
هر روز پشت پنجره غوغای تازه بود
از آرزوی خفته در آواز آن اتاق
آن شب کلاغ، خیره به آن پنجره نشست
تنها به این امید که روشن شود چراغ
شب تابهای پچ پچه در گوش بیدها
گفتند: عاشقست! خبر را به گوش باغ…
و صبح روز بعد زنی با قفس رسید
قلاب کرد باز قفس را به کنج تاق
*
بعدا کسی نگفت که آیا عحیب نیست
مرگ کلاغ و زرد قناری به اتفاق؟
*
هر چند پشت میله اسیریم عاشقیم
تو مثل آن قناری و من مثل آن کلاغ
همچنین ذهنیت مسلط بر این دفتر سبب میشود که زن عاشق غزلها، حتی در لحظهی جدایی، گریه نکند و زندگی را ادامهدار بداند که خود جای بسی خوشنودی است.
مثل آوازهای عاشق تو در گلویم اگر قناری نیست
از غم غربت است همسایه! در قفس خواندن افتخاری نیست
صحبت از میلههای معروف است یک نفر خواب آسمان میدید
غافل از آن که زود میمیرد برکه کوچکی که جاری نیست
عشق یک اتفاق تکراری است مثل «سیب از درخت میافتد»
مثل سیب از درخت… اما نه! عشق محصول بیقراری نیست
کار حوا نبود شاید هم آدم از روز اول عاشق بود
صحنهسازی بس است یک جمله در من احساس شرمساری نیست
من شبیه پرندهای بودم به هوای تو پر زدم تا عشق
بعد از آن تازه باورم شد که آسمان عکس یادگاری نیست
ماجرا ساده است باور کن مثل فال تمام کولیها
تو به فنجان من… (نه، گریه نکن! این غزل جای سوگواری نیست)
آخرین داستان ما مثل همهی قصههای تکراری
ایستگاه قطار، یک چمدان… راستی این که بد بیاری نیست؟
«خواستی بعد از این خودت باشی» به سلامت برو، خداحافظ
قهرمان تو زنده میماند، زخم این دشنه نیز کاری نیست
اما دفتر سوم یعنی «فصل آوازهای سرگردان» نسبت به دو دفتر دیگر، به طور محسوسی متفاوت است و علیرغم حجم اندک خود، نشاندهندهی آن است که احتمالا شاعر به سمت تلاش و تجربه در جریانهای جدیتر غزل معاصر رفته است. اگر چه همین چند غزل هم، هر کدام به یک جریان پهلو زدهاند، اما در مجموع معدلی قابل قبول را از نظر توانایی بدیع و نوآوری خلاق به خود اختصاص دادهاند.
شاید قویترین غزل کتاب، روایتی آوانگارد و شبه سوررئال است که مانند آن در کتاب یافت نمیشود و اتفاقا به خاطر دارم که از بدو سرایش و ارائه در وبلاگ شخصی شاعر، مورد اقبال غزلسرایان و منتقدان متفاوت و پست مدرن قرار گرفت هر چند هنوز مولفههای تفاوط را به معنای مطلوب ندارد:
«رقاصه»
مکان حادثه: یک کافه گرم و دود زده
زمان: شبی خفقانآور و رکود زده
نگاه خستهی مردی که میزند گیتار
همان ترانه که هر شب همان حدود زده
هلال نازکشان باز میشود از هم
دو لب٬ دو قرمز تا قسمتی کبود زده
صدا به هیأت رقاصهای که میخواند :
مرا ببوس…های لبهای تو چه سود؟ زده
به مرگ بوسه لبم… و به اوج خود برسد
صدای کف زدن اما زنی نبود! زده
از آن طرف به خیابان و میدود بر پل
صدا به شکل زنی قید هر چه بود زده
معلق است از آن پس تمام شب بر پل
صدای خیس زنی تن به خواب رود زده
در این دفتر همچنین شاعر تلاش کرده، در شعرهای مجزا دغدغه، ابزار و تا حدی حتی جهانبینی و ارجاعات خود را در مقایسه با وضعیت تخدیری دو دفتر اول تغییر دهد و در تلاشهای خود تا حد زیادی هم موفق بوده. اگر چه باید باز بر این نقطه انگشت گذاشت که دو چارپاره پایانی، در مجموع از کلیت دفتر سوم عقبترند و حضور آنها در این دفتر چندان جذاب نمینماید.