از دفتر خاطرات یک شاعر کنگره‌ای

بخش پایانی؛ دیگر ادامه ندارد.

غروب بود که رسیدیم هتل. مسئولان کنگره برنامه بازدید از آثار تاریخی شهرستان گذاشته بودند. شام را خوردیم که برگ بود با نوشابه و ماست موسیر. بعد از شام سوار یک مینی‌بوس شدیم. اون‌جا بود که بچه‌های شیراز رو دیدیم. داشتیم سلام و احوال‌پرسی می‌کردیم که دیدیم سر و صدای رودابه از عقب مینی‌بوس بلند شد. با یکی از بچه‌های شاعر اون‌جا حرفش شده بود و همین‌طور فحش و فضیحت بود که بارش می‌کرد. رفتم عقب و پرسیدم چی شده بود. گفت پسرۀ ایکبیری بلند شده اومده به من می‌گه من یه غزل تقدیم کردم به تو. فکر کرده من هم از این دختر شهرستانی‌هام که همین‌طوری خر بشم. متأسفانه برخی از این شاعرهای شهرستان این‌طوری‌اند. تا یکی رو می‌بینن می‌خوان خودمونی بشن. یه خورده باهاش حرف زدم تا آروم شد. بعد هم غزلی رو که قبلاً سر اون قضایا براش گفته بودم براش خوندم. خیلی خوشش اومد. قرار شد برگشتیم با هم قرار بذاریم بریم جلسه شعر فرهنگ‌سرا. خلاصه به خیر گذشت. بعد از نیم ساعتی رسیدیم به محل آثار باستانی. البته با بقیه نرفتیم داخل. با رضا و جواد و دو سه نفر دیگه رفتیم مغازه‌های اطراف رو نگاه کردیم. نیم ساعت بعد هم برگشتیم و با بقیه رفتیم هتل. امیر گفت اسم برنده‌ها رو از آقای مصطفوی گرفته، اما هر کار کردم نگفت کیا هستن. شاید هم مثل همیشه خالی می‌بست. به هر حال فردا صبح و بعد از ظهر اختتامیه است. شب یکی از بچه‌های اون‌جا قلیون آورد و توی اتاق کشیدیم. می‌خواستم بگم رودابه و سارا هم بیان منتها چند نفر غریبه بودن و جالب نبود. زود خوابیدم.

امروز زود از خواب پا شدم که به صبحانه برسم. نمی‌دونم چرا زنگ آلارم موبایلم صداش کم شده. دیگه باید عوضش کنم. صبحانه چای شیرین بود با نیمرو که البته نصفش نپخته بود. ساعت ده بود که مینی‌بوس آمد که ببردمان برای سالن کنگره. تقریباً یازده بود که رسیدیم. نمی‌دانم چرا شاعرها این‌قدر نامنظم‌اند. باید فکری کرد. توی سالن نشستیم و بچه‌ها رو یکی‌یکی صدا می‌زدند که شعرهاشون رو بخونن. چند نفر از پیرمردها و چند نفر از جوون‌ها شعر خوندند. یه نفر از این پست‌مدرن‌ها هم بود. یه غزل هشتاد بیتی خواند که ردیفش «برای» بود. کلی اسباب خنده شد. اسم من رو هم صدا زدند که رفتم و شعر آسمان سرخ رو خوندم. ساعت یک بود که برگشتیم برای ناهار. ناهار امروز جوجه بود با دوغ بدون گاز. بعد از ناهار هم چرتکی زدیم و دوباره ساعت چهار راه افتادیم که برسیم به مراسم اختتامیه. نمی‌دونم چرا همین که به اختتامیه نزدیک می‌شیم ریتم نوشتن من هم تند می‌شه. فکر کنم هیجان اعلام نتایج به طور ناخودآگاه روی من تأثیر می‌ذاره. سالن خیلی شلوغ شده بود. اول مراسم چندتا مسئول و اینا سخنرانی کردند. بعد هم استاد جانفزا و استاد روانروح و استاد مهرافزا شعر خوندن و بعد هم موسیقی و برنامه‌های دیگه که ما بلند شدیم و رفتیم بیرون تا یه سیگار بکشیم. وقتی برگشتیم توی راهرو از شبکۀ استانی داشتند مصاحبه می‌گرفتند. یکی از بچه‌ها من رو معرفی کرد و گفت ایشون شاعر برجستۀ کشوری هستند. اون‌ها هم چندتا سؤال از من پرسیدند و من هم درباره‌ی تعالی ادبیات و نقش انسجام اسلامی در شعر براشون صحبت کردم. صدای مجری برنامه از توی سالن آمد که می‌خواست برگزیده‌ها رو معرفی کند. مصاحبه رو ول کردم و سریع رفتم توی سالن. اسم‌ها رو یکی‌یکی خوند و خوند و خوند تا این‌که به اسم من رسید. رفتم بالا. یه لوح تقدیر بود و یه جعبۀ سکه. پایین که اومدم توش رو نگاه کردم. دوتا تمام بود. به هر حال باید شاکر باشیم. دیگه بقیه‌ش یادم نمونده. خوابم میومد. خوابیدم.

تا کنگرۀ بعدی ادامه ندارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دوازده − 1 =