مستیای که واژه را الهی میسازد (مقایسه عمر خیام، ابن فرید، حافظ و دو شاعر مکزیکی قرن 21)
کسی که بدون بهره از شیدایی به خود جرأت میدهد شعر بسراید و میاندیشد، با سرودن شعر به کمک قالبهای فنی میتواند شاعر باشد، بالطبع از یک شاعر واقعی فرسنگها فاصله دارد. از این رو شعر فرهیختگان همیشه در سایه آن چیز ناشناخته ای است که جنون الهی از آن برون میتراود.
این مفهوم را که یکی از پایههای فلسفه جهان بیان کرده، مهر تأییدی است بر این باور که برای ورود به عوالم شیدایی ـ به عنوان راهی برای رسیدن به الهام برای آفرینش و آزادی ـ روحی گشوده نیاز است تا بدین طریق به الهام شعری دست یافت. تصوف یا به عبارتی جریان عرفان اسلامی، فراتر از هر ایدئولوژیای، به سوی شکل اساسی از ژرفاندیشی گام بر میدارد. در اینجا شاعر تنها تلاشش به کارگیری زبان در شعر نیست. بلکه خود را نیز با آن در میآمیزد.
قریب هزار سال پیش شاعری صوفی، تصوف را فرازمینی تصویر میکند. چون هدف و نهایت آن را میتوان به عنوان یک حکمت متعالیه از حقایق برتر تعریف کرد که بیشتر با تجارب حسی قابل قیاساند تا شناختی که از ذهن حاصل میشود. در این میان پرسشی مطرح میشود: پس آنگاه خردی که با شناخت از دست میدهیم کجا قرار دارد؟
معنای غایی تصوف، قدسیت است، اما قدسیتی خلق شده و خاص. حتی برعکس مثال قدسیت malamali که عدم پذیرش را بر میانگیزد. قدسیت شاعر سبک اوست. همچون تائوئیسم و ذن. صوفی رابطهای بین کشف عرفانی و الهام شعری برقرار میکند و فضای متافیزیکی لازم را برای فهم آن پدید میآورد.
گزارهای الهی “حکمت بازگشت” را بیان میکند ”به راستی ما خدائیم و به او باز میگردیم”. صوفیان به این کشش (تلاش برای غوطهور شدن در هر آنچه مطلق است) یا سیر به سوی ذات قدسی از دو مسیر زهد دست یافتهاند: ژرفاندیشی (مراقبه) و شعر (چشمان ژرفاندیش).
برای صوفی، عبادت شعر و قلب مرکز شناخت است. او در مورد حالت حیرانی، خاموشیگزینی و حیرتی که نوآموزان در پی آناند میگوید: “روحت را آرام کن و شنا بیاموز.” به بیانی دیگر “ذهنت را همانگونه که روحت را رها میکنی (در الهام) رها کن و سپس از آنکه چند گامی برداشتی میتوانی حرکت ناگهانی شهود را لمس کنی، چون جسمی در آب که حرکات ناگهانی عضوهایش را رها میکند، بی آنکه به چیزی چنگ زند:
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد هر که بی روزی است روزش دیر شد (مولانا)
این حالت خاص تنها در لحظه شاعرانه – شهود لحظه – جای میگیرد؛ لحظهای که با رقص (سماع) در سلک درویشان خیرو واگوس (Derriches Girivagos) جسمانیت مییابد.
استحالهی جوهری شراب به نور
پیش از آنکه جهانی، تاکستانی، خوشه و دانه انگوری باشد، روح ما مست از شراب جاودانه بود.
ابن فرید
“شاعر همانند یک روحانی مسیحی است. اما تفاوتی نیز با او دارد: برای آنکه کلمه مقدس شود و استحاله جوهری نان و شراب در جسم و خون مسیح پدید آورد، بایستی آنکس که کلمه را بر زبان میآورد روحانی باشد، یعنی کسی که پیش از این تقدیس شده، یا از سوی فردی دیگر امر به پیشکش کردن قربانی در عشای ربانی شده است. منزلت روحانی پیش از بیان کلمه وجود دارد و از این رو با به زبان رانده شدن آن از سوی او کلمه مقدس میشود، کلمات شخصی که مقدس نشده با آنکه همان کلماتاند اما استحاله جوهری پدید نمیآورد.”
بیان کلمه نیز، شاعر را نیز به آنچه گفتیم بدل میکند. سپس میتوان گفت که شاعر از طریق کلمه بیان میشود و از این رو اگر کسی که شاعر نبوده این کلمات یا کلمات مشابه را به زبان میآورد او نیز شاعر خواهد شد. به بیان دیگر زبان، زبان شعر نیست. نه صرفا چون یک شاعر آن را سروده، بلکه از آنرو اینگونه است که به یک زبان شاعرانه بیان میشود. و این زبان شعر است که شاعر آن را بازآفرینی و بیان میکند. زبانی که خالق زیبایی است. در اینجا نیز یک استحاله جوهری آَشکار وجود دارد؛ آنچه زیبا نبود در قامت کلمه زیبایی مییابد. پس دور از ذهن نیست که شاعر برای بیان استحاله جوهری که کلمه پدید آورنده آن است به پس زمینه فرهنگ مسیحی دست یازد.
تفاوت برجسته دیگر بین روحانی و شاعر این است که روحانی یک بار برای همیشه تقدیس میشود. تقدیس شدن به او شخصیتی اعطا میکند و نشانی بر او میگذارد که هیچ چیز و هیچ کس قادر به زدودن آن نیست. کلام او همیشه مقدس است هر چند خود به تقدیس خویش پشت کند. شاعر هیچگاه تقدیس نمیشود و بایستی برای سرودن شعر هر بار تواناییهای خلاقانه خود را نشان دهد.
در سنت مذهبی، استحاله جوهری تکرار شرعی و عبادی شام آخر است. کافی است کشیش کلمات کلیدی را در شرایط معین برای مناسک و با هدف متبرک کردن برای آنکه تقدیس یا استحاله جوهری نان و شراب در کالبد و خون مسیح پدید آید بیان کند. آفرینش شاعرانه، بر عکس، نه یک آیین و نه زاییده آن است بلکه بیشتر مبارزهای است از راه زبان. مبارزهای تا آخرین نفس و همیشه ماندگار برای بیان آنچه غیر قابل بیان است.
نماد شراب به عنوان صنعت ادبی و به عنوان دریچهای برای ورود به عالم شعر در زبان شاعران شرقی اهمیت دارد. شاعرانی که برای تعالی روح، آن را جسمانی و نمادین استفاده میکردند. برای فهم این موضوع 3 شاعر شرقی را با دو شاعر مکزیکی مقایسه میکنم.
عمر خیام ( 1131 ـ 1048)
وی در نیشابور از سرزمین پارس به دنیا آمد. این ریاضیدان و منجم صنعت ادبی تصوف را برای آفرینش رباعیهای خود به کار گرفت. او از نماد شراب برای بیان اندیشههایش بهره میگرفت. از آن جایی که خیام را فردی حکیم بر میشمردند زندگیاش عجین با اصول محض اخلاقی بود و به شدت بر این باور بود که آرامش روحی با احترام به اصول اخلاقی به دست میآید. خیام (در شعر خود) تمامی موضوعات همچون علم و شناخت اخلاق و رفتار فردی، مذهب و الهیات، چگونگی شاد زیستن، احساس دلتنگی نسبت به گذشته، لذت از زندگی پیش از مرگ، مبدأ و مقصد را گرد هم میآورد.
تا کی عمرت به خود پرستی گذرد؟
یا در پی نیستی و هستی گذرد؟
میخور؛ که چنین عمر که مرگ از پی اوست
آن به که به خواب یا به مستی گذرد.
مستی که خیام به دفعات در شعر خود به آن اشاره می کند صنعت ادبی است که هدف از آن نشان دادن حالت سرخوشی و لذتی است که وجود آن برای تحمل یکنواختی پیوسته زندگی ضروری است.
می خوردن و شاد بودن آیین من است،
فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است
گفتم به عروس دهر “کابین تو چیست؟”
گفتا : “دل خرم تو کابین من است.”
رباعیات، ما را به این درک میرساند که در ذهن یک انسان درخششی که از پرتوافکنی اندیشههای اوست با آشفتگی که زاییده جنون مستی است یکجا قابل جمع نیستند.
از سوی دیگر او پند مصرانه خود برای خو گرفتن به لذتهای سالم را با الهام از یک فهم از حیات عینی بشری نشان میدهد و دل به آن نبسته که نتواند آن را توجیه کند، اما اطمینان دارد که زمان حال عظیمترین گنجینهای است که هر انسان با به دنیا آمدن از آن برخوردار میشود.
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی، خوش دارد این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه! که ماه،
بسیار بتابد و نیابد ما را.
بسیاری از پژوهشگران از اثر عمر خیام چنین استنباط میکنند که او انسانی شکاک و طنزپرداز بود که معنای زندگی را نمییافت. پروین زارازوند پژوهشگر و مترجم، از یافتههای خود به هنگام برگردان رباعیات سخن میگوید: “بدبینی که به خیام نسبت میدهند تنها حالت روحی کسانی است که در نمییابند هستی برای انسان خلق نشده است.” خیام ما را به این فکر و پذیرش وا میدارد که جایی بسیار کوچک در فضا و زمان اشغال میکنیم. اما در عین حال برای ما پرده از این که خوشبختی چیست بر میدارد و راه رسیدن به آن را به ما نشان میدهد.
و حال امروز هنگامی که میاندیشیم تنها در بخشی از هستی که میتوانیم رؤیتش کنیم، در سیارهای ساکنیم که در مدار یکی از صدها میلیارد ستارههای کهکشانی قرار دارد که صدها میلیارد کهکشان نظیر آن را رصد کردهاند و این که تمدن ما میتواند به لطف کثرت جهانها، بینهایت تمدن نظیر خود داشته باشد، آنگاه دیگر بدبین نیستیم بلکه منصفیم.
ز آن کوزه می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی؛ بخور؛ به من ده دگری.
ز آن پیشتر، ای صنم! که در رهگذری؛
خاک من و تو کوزه کند کوزهگری.
ابن فرید (1235 ـ 1181)
او به برجستهترین شاعر عارف عرب و مشهورترین شاعر صوفی در غرب معروف است. اثر او: قصیدهای برای شراب (قصیده شراب) با ما از مستی بدون شراب سخن میگوید.
با شراب معشوقم را به یاد میآورم.
آن قدر نوشیدم تا مست شدم
آن هنگام که هنوز تاکستانی نبود.
تنها اگر شراب ننوشید مرتکب گناه میشوید. در دنیا کسی که هوشیار زندگی میکند، جای مناسبی برایش وجود ندارد. پس آگاهی کسی که مست نمیمیرد زایل میگردد. استعاره مستی از این سفر روح از پراکندگی و اندوه تا شناخت حقیقی (الهی) و از مستی فراتر از صورت گذرا سخن میگوید. مراتب و صور هر چه باشد تهی کردن قلب و بریدن از دلبستگیهای دنیا، طریق زهد صوفیان است که در کلمه فنا خلاصه میشود. ابن فرید میگوید “اگر میخواهی صادق (بیریا) باشی، بمیر.”
حافظ (1289 ـ 1320)
با دوری از رسوم سنتی اسلامی در پی عرفان میرود. او به صوفیان و دراویش نزدیک شده و به شعری سرشار از ستایش عشق و می (شراب) دست مییابد.
در دیوان حافظ شرحی از جستجوی بینهایت از آن چه نهان میشود و از روح دور است مییابیم. در این اثر میتوان سراغ از یأس از سرای خاکی گرفت. سرایی که آنچه را ورای واقعیت است در بر نمیگیرد.
حافظ در مستی بعد بیآزار وجود آدمی، کوتاه بودن زندگی دنیوی در برابر ذات لایتناهی و تزلزل نخوت را مییابد.
جوهر ظریف تصوف، کلیت سنت عرفان غرب و به طور خاص عرفان اسپانیایی قرن 17 را متأثر از خود کرد. از میان چهرههای اصلی معروف عرفان اسپانیایی میتوان به سان خوان د لا کروز، سانتا ترسا د خسوس و فرای لوئیس دلتون اشاره کرد که شهرت و آثارشان از پهنه اقیانوس گذر کرده و بر متفکرین فرزانه اسپانیایی نو تأثیر گذارد.
سور خوانا اینس د لا کروز (1695 ـ1648 ) شاعری که زبان شعری باروک را به گونهای استادانه در قطعه شعر اول رویا غنا بخشید. او طریق تعالی روح را اول در شهود و آنگاه در کلام به تصویر میکشد. در این قطعه شعر که سرشار از استعاره و تمثیل است شاعر آنچه را هویدا مییابد که در جستجویش بوده است. منشأ موهبتی که به انقیاد در میآورد.
اهرام سنگ بودند سنگ
شکلهایی تنها، نشانهایی بیرونی
از اهرامی که ابعاد درونیشان جزئی معنا بخش از روح است
که همچنان که به بالای هرم اوج میگیرد
شرار شعله ور سرکش به آسمان سر میکشد
اینگونه ذهن آدمی شکل آن را باز میتاباند
و همیشه به سوی علت نخستین خود سیر میکند
نقطه مرکزی که به سوی خط مستقیمی میل میکند
حال اگر بدون کالبدی که همه وجودش را بینهایت در برگیرد
او 5 اثر نمایشی به رشته تحریر در آورد که در این بین دو اثر به سبک کمدی و 3 اثر دیگر به آیینهای مقدس میپردازند. مشهورترین اثر نمایشی او به نام “امور یک خانه” برای نخستین بار در 4 اکتبر 1683 به نمایش در آمد. آثار نمایشی مربوط به آیینهای مقدس قطعات نمایشی تک پردهای هستند که در جشن مسیحا [جشن یادبود شام آخر مسیح] به نمایش در میآیند. در این آثار عناصری از دوران پیش از ورود کریستف کلمب با سنت مذهب مسیحی که دارای محتوای ژرف سمبلیک و پیچیده خاص دوران باروک است با هم ترکیب میشوند. آثار نمایشی مربوط به آیینهای مقدس سور خوانا شامل نارسیس قدسی، شهید آیین مقدس و عصای شاهی یوسف هستند.
کنچا ارکیزا (1945 ـ 1910) او نیز همان رهنمودها و تأثیرات روحی سورخوانا را دنبال میکند. خوسه وینسنت آنایا در کتاب خود با نام “شاعران در شب هستی” ارکیزا را همچون گل ارکیدهای در بیابان توصیف میکند. با این همه تنها چنین تصویری ما را به این بانوی شاعر دست نیافتنی نزدیک میکند. شاعرهای که غیر معمول، عجیب و منزوی به نظر میآید. در شعر او نشانی از رعایت صرف اصول یا تقلیدی صرف از گذشته نمیتوان یافت چون او مذهبی میزیست. (بین 1945 و 1937) با همان جستجو و دلبستگی که شاعران عارف اسپانیایی در قرن 16 داشتند. شور و شیدایی او در اشعار و خاطراتش موج میزند. معدود دفعاتی عشق شیدا میتواند در یک جمله موجز بیان شود “میخواهم بدون خود به تو عشق بورزم”. او در غزلی در سال 1943 شوری را که عشق پدید میآورد اینگونه توصیف میکند.
این اشتیاق مبرمی که طلب از تو میکند
از عمق روح جان نمیگیرد او
همچون صدا، بی من آشفته میکند مرا
همچون شرار آتشی بیگانه از وجود من، او.
میتوان تمامی زیبایی معشوق را بی آنکه نیاز به وصف موبهموی او باشد، درک کرد. برای فهم آن زیبایی تنها پرتوهایی که تصویری کلی از او را نشان میدهند کافی است. همچون این قطعه از شعر ایوب:
زمین را زخم زد و آن را با خار و خاشاک پوشاند
و زیر آسمان جز آتش تار چشمانش
چیزی را روشن نگذاشت.
رشد و شکوفایی گذشته و حال شعر مذهبی در مکزیک مرهون گروهی از شاعران است که طی قرنها با به تصویر کشیدن وجوه متعدد روح شاعرانه خدای را به عنوان الاهه [در شعر خود] جای میدادند. در بین این شاعران به چهرههایی همچون آلفردو آر پلاسنسیا، خوسه اتون گونزالس، رامون د گوارا، مانوئل پونسه و گابریل مندز پلانکارت بر میخوریم. فهرست اسامی نویسندگان بسیار طولانی است و خود موضوع مطالعه بسیار عمیق تر دیگری. حال ذکر اسامی این شاعران برای گام گذاشتن ما به عرصه شاعرانی که در تمامی قرن 20 به تعالی شعری سرشار از نمادهای ادبی و ژرفای روح همت گماشتند مفید فایده است.
فرانسیسکو ماگانیا (1961) شاعری است گزیدهگوی، با شعری آراسته که به شکل موجز ستایش خود را از زندگی، عشق و جستجوی وجوهی دیگر را که خدا در آنها جاری است بیان میکند. ماگانیا برای یافتن خویش، نوشتن را در خدمت رسالتی عرفانی و در خدمت بازگشت به مبدأ حیات میگیرد. عالم روحانی که او فهم میکند با فضای واقعی که یک مسیر واحد را شکل میدهند گره خورده است.
ماگانیا در کلام خود چنین میگوید: “قدرت او را در ویرانی، گشایش و در نشانی از دیگر جهان یافتهام، دوست دارم به نماد او بیندیشم همچون در آشکار شدن نیرویی که فضای عمیقترین احساسات را در هم مینوردد. احساساتی که آنها را به مبدأشان بازمیگرداند. شراب پیشینهی من با تنهایی، با انزوا و با گسست عجین است.”
برای بازگشت صدایم را
بیدار میکنم و بالا میبرم
و برای نوشیدن کویر، برایت میخوانم
در شبی که شیون بازمی گردد ـ هماهنگی ظریف ـ
تداوم هراس
از هر منظری خدا همه چیز است. بی او نه تنها رسالت شعری بلکه مشاهداتم، تلاشهایم و تمایلاتم را درک نمیکنم. برای من احساس این که زیر نگاه او مینویسم و نتیجه تحفهای است ناچیز برای رضایت او خوشحال کننده است”
ما را از آسمان مینگرد. و سپهر به یک بهشت نورانی بدل میگردد.
حافظه با ما از روحی سخن میگوید که در پی قرار دادن خود بین ما و خدایان است. با این همه صدایش از بطن نان و شراب زاده میشود.
میگوید: پروردگارا! از آغاز سحرگاه به ما نیروبخش تا بدانیم این خدای مسیح در عشق خود به دنبال احیای معجزه است.
و اینگونه کلام جاری میشود گاه با برف در ترکهای قلب و گاه با چشمان شعلهور در آتش. پس لبهای سوخته در آتش دوباره میرویند.
برای ماگانیا نوشتن در حالت طبیعی بدون تأثیر هر عاملی که الهام او را تحریک یا تعدیل کند نابترین حالت است، چون از گشایش بیواسطه ذهن به سوی روح بهره میجوید و با سیر در امور روزمره ندا و حضور خدا را مییابد.
شور عرفانی که او در شعر زیر به آن دست یافته یاد سان خوان دلا کروز را برای ما زنده میکند.
مرگ آرام در حال و
در آغاز هر ثانیه میزید
آن جای که بار دیگر انسان نادم
با اشتیاق به خدا میلرزد.
اینگونه آرام آفتاب ناطقی دیگر
شکوه میبخشد.
برای ماگانیا نوشتن در حالت طبیعی بدون تأثیر هر عاملی که الهام او را تحریک یا تعدیل کند نابترین حالت است، چون از گشایش بیواسطه ذهن به سوی روح بهره میجوید و با سیر در امور روزمره، خدا و حضور خدا را مییابد.
یکی از ویژگیهای تماس شاعران عارف و مذهبی دریافت حسی خاموشی خداست. این گودال نیستی، تنوره طوفان که پیش از تندباد و ویرانی است. لحظهای از غیبت تشویش برانگیز که روح را در ورطهای از ترس و اضطراب میافکند. فرانسیسکو ماگانیا این احساس را لمس کرده. درست زمانی که مست از تمنای دیدار با پروردگار است.
قدم زدن یک قلب در سکوت
طنین اعترافات اوست
همچون کسی که کورکورانه خاموش میکند درخششی که تاریکی اوست.
زبان استعارهای و تمثیلی ماگانیا به بلندای روحی دست مییابد که به ما از سرودها و آواهای مذهبی برای ستایش جلال خداوندی سخن به میان میآورد.
نگاهش آغازگر جهان است
بیدار میکند و همه چیز با عهد آشکار میشود:
از انگشتانش افسونها و باغهای پراکنده جوانه میزنند
گویی از عبادتگاه سرودها معجزاتش را
شکافته و برای تکریم نبوغش به بیارزشترین ذره هوا رسیده باشند
یک بار جهان را بیدار میکنم
بر میخیزد و میگوید:
پلکها در ایمان زاده میشوند
و آنگاه که مالک زندگی میشوند
از پنجرهی چهچهه آشکار زبانش به گوش میرسد.
لوییس آرمنتا مالپیکا (1961) شاعری با خردی دوراندیش، استاد شعر کلاسیک که امور معمول را تا سطح امور روحانی بالا میبرد. موضوع شراب و مستی الهی و انسانی موضوعات معمول در شعر او هستند. برای پی بردن به اینکه آرمنتا شاعری است مست از پارسایی، کافی است نگاهی به عناوین کتابهای او بیندازیم: شراب زن، مستی خداوند، شراب سانگویا، آبگونهترین آسمان، معجزههای دنیوی چند.
در زهدان خونین تو رفتم همچون کتابی از کلیسا
آنجایی که این همه حسن را به عاریه گرفتی، از اسطوره شناسیات
موی طلایی که خاسون را پادشاه کرد
(از یک قنطورس مرید)؛ از نیایش تو برای مادر مقدس
شمایل بیزانس. اما زمان گذشته است:
حال خود را به چنگ سلاخ خانه میآویزم
آن قدر سرد است که با شور و حرارت انتظار
آخرین ضربه نیزه خدا را بر گردنم میکشم.
اکسیری که او مینوشد، زندگی هر روز اوست. او از شعر برای نجات خود و نجات روحش کمک میگیرد. برای او شعر از نور خدا ساطع میشود. نور امری است آسمانی. جستجوی روحانی او فراتر از انسان میرود. شراب در نوشتههای آرمنتا از آن رو به چشم میآید که آیینهای است که به مست مینگرد. آرمنتا شاعری رهاییبخش است که از اسطورهها، افسانهها و خیالپردازی که مستکننده الهام است سود میجوید.
یک خدا این لکه دستان من است: لکهای سرخ
ابوالهول خون
من به خدایی جاودانه باور دارم
منزه، زنده.
برای شما به درگاه او دعا میکنم .
دستانم از دهانش
با نفس شرابیم
نسبام به شجره شراب از کورینوس میرسد
به آن چه خیام رباعیاتش را تقدیم کرد.
از شراب میآییم و جرعههای کوزهای را مینوشم
که خاک تن آَشنایانم است و از این رو
مقدس است و آن را ستایش میکنم.
دستانم را خوب میشویم چون روزی خاک گل کوزهای خواهند شد
و آنها را در پاهای سفید از شراب او خشک میکنم.
در این شعر صدای صوفی با نابترین بیان شنیده میشود و شعر تار و پودی است که زبان را در خود میگیرد. شعر احساسی است مذهبی. سرودهها با این سیاق است. نویسنده با نوشتن، عشق انسانی را به سوی عشق خدایی میبرد. در عشق خدایی ذوب کرده و در هم میآمیزد و به امر ملموس بدل میکند، خدایی که با حروف خونین نگاشته میشود که شراب میسازند، Sanguis از فعلی که از درونیترین بخش اندیشهها به زبان میآید، جایی که این خدا نظارهگر است، امر به سکوت میکند و انتظار میکشد تا مجری یا منجی آن باشد.
این چشم شرابی و تنها
که به خدا مینگرد
تا به تندیسی بدل گردد.
سایه آرامش
که ما را مینوشد
اگر به شهر گناه نظر افکنیم
بدون خوشه آبی رنگی که به آن عشق میورزیم
مست از انسانیت
جام شراب مأمن ما باد
لوئیس آرمنتا از امور معمول آیینهایی پدید میآورد. زندگی او ریاضتکشی آگاهانه است. آرمنتا به طبیعیترین امور به بازآفرینی مبدا باز میگردد. غیبت خدا در حضور او در انسان تجلی مییابد. هماهنگی معانی در آشتی و مواجهه شراب و نور :
اختری در شب او
ذهن چشمان را مخدوش می کند
با کفی محتوم
که از مخزن کریستال
سرازیر میشود
به سوی ورطهای که شراب
را در میان رگها مدفون میکند
سرشت شراب خونی است که ما را به حرکت واقعیت میدارد و زندگیبخش است. کرم ابریشمی است که ما را از درون میخورد تا روح را آزاد سازد و اینگونه بتواند صورت حقیقی خود را آشکار سازد.
اگر بگوید: “تمامی امید یافتن من در این جنگل تاریک را رها کن.
من میتوانستم گامهای ناتمامی را که خون من بر ابرها
بر جای گذاشته بود ادامه دهم.”
در کتاب “آبگونهترین آسمان” آرمنتا بار دیگر بر حضور خدا صحه میگذارد و نفوذ شاعران عارف در این اشعار به وضوح دیده میشود: تصویر جنگل تار همچون ایدهای است که گویی سانتا ترسا د آویلا در Morados معروفش سرائیده باشد.
فراموشی نامی دیگر از نامهای این خداست
که به خاکستر بدل میشود
هر آنگاه که آتشی باشد
که او را ستایش کند و ماهی در
میان هیزمهایش که بسوزد و دود شود.
تصویر ققنوس که در هر شرار عشق که با قلب آدمی شعلهور میشود جان تازه میگیرد، حقیقت انسان استکه در سرای خاکی سفر میکند، با تمنای اینکه از سوی خالق خود بازشناخته شود.
در انسانهای خاکی
زندگی تبلور مییابد
و خدا برای بازشناختن خود
به سوی آنها پارو میزند
هر چند گاه از برای زمان طولانی
و جلبک، نمک و ماهیان بسیار
آب بیش از یک خدا در نظر آید.
اثر شعری آرمنتا یک سیر و سلوک از آب و خاک، پایابها و کوههاست. آن جای که سایه حق میپوشاند و نهان میشود. شاعر پژوهش میکند، به آزمون میگذارد، داوری میکند، طلب میکند و با سراییدن روایت خود از سفر پیدایش به پایان میرساند.
سفر پیدایشی که عشق از آن آغاز میشود و به پایان میرسد، گردونه حیاتبخش خدا که الفبای تلفظ نشدنی است که تمامی اشیا را مینگارد.
مست هستی
کف لازم برای پر کردن معجون از نور
که تو را به زندگی در شگفتی عادت میدهد
هیچ چیز
هیچ کس
در یک قصه باقی نمیماند
تمام آنچه خواستهای
در هر جرعه خواهی بود.
نظر افکندن به نداهای مختلف که از حالت مستی سرچشمه میگیرد میتواند نتایج متفاوتی به بار آورد. برخی نداها که از شراب سرچشمه میگیرند، ناموزون و سراسر از احساسات و عواطف است. نداهای روح حالتی محجوبانه دارند. حال اگر اینگونه تصور شود که خدا شراب نمینوشد پس ندای الهی را چگونه تعبیر کنیم؟ یا اصلا این ندا، ندای انسان است؟
آیا از این خون ـ شراب که بیش از همه مینوشیم، عطش بیشتری پدید میآید؟
به دنبال جواب در شعرهای آرمنتا ماپیکا گشتم، در زبان عاری از تصنع، در مرزهای سکوت شاعرانه که در آن عدم حضور در بازی با کلمات تجلی مییابد. در اشعاری که اصالت در آنها موج میزند، آنجا “دیگری” را یافتم که از آنچه رایموند با ما سخن میگوید، مینویسد. از اعماق ورطهی درونی که شاعر برای کشف و نجات خویشتن، خویش را در آن میافکند. با نوشتن خود را غرق میکنم اما زمانی مردن را آغاز میکنم که خدا هیاهویی به پا کند و مرا بیدار سازد.