سه غزل
1
کسی نباید از این شعر انتقاد کند
مگر به خون دل شاعر استناد کند
خدا ندید که شب، بابِ طبعِ شعر من است
که رفت شعلهی خورشید را زیاد کند
مگر برای نوشتن از آنچه میخواهم
مدارِ نوری منظومه را مداد کند،
که تند میدود این شب که حرف بسیار است
قلم چگونه به صبح تو اعتماد کند؟
نفس نفس، سرِ مریم به باد خواهد رفت
یکی بیاید و این باد را مباد کند
***
2
هرگز نمیشد نبینم، دردی که پنهان تو را کشت
بودن برای نبودن، این زخم زد آن تو را کشت
تو مثل یک دانهی برف، در خود فرو رفته بودی
آری زمستان تو را زاد، آری زمستان تو را کشت
گلزخمهای گلویت، پرپر شد از آرزویت
در سینهی آسمانت، آن قلب سوزان تو را کشت
اما نشد بعدِ عمری، هرگز به دنیا بیایی
آنقدر مردی که انگار، اصلن همین جان تو را کشت
***
3
زمستان برف میپوشد لباسش سردِ تکراریست
اگر هم مژدهی فصل بهار آورده تکراریست
همآغوشند و میزایند و میمیرند و میزایند
که این بستر پر از تکرار زن یا مرد تکراریست
جنین! پیش از به دنیا آمدن بهتر که برگردی
نیا! سرگیجه میگیری؛ زمین، پاگرد تکراریست
مبادا لحظهای سیری کنی آفاق و انفس را
که کفرت در میآید چون خدا هم فرد تکراریست
سلام ای شاعر خندان، منم! هر لحظه میگریم
سوالی نیست بودن یا نبودن درد تکراریست