اما از اینجا ترانه با یک تغییر پاساژ ناگهانی با ارائه تصویری ناب و نوستالژیک فضایی تازه را پیش روی مخاطب میگشاید.
فضایی که در آن شاعر را میبینیم که روی یک صندلی ورشو نشسته یا شاید هم روی زمین دراز کشیده و تنش مشغول خوابی آرام است و از سقف خانه که میشود تصور کرد خانهای قدیمی در پامنار یا شاپور است دارد خاطره و ترانه چکه میکند:
روی صورتم داره خاطره چکه میکنه
یه ترانه میشکفه رو خواب آروم تنم
تعبیر چکه کردن خاطره و شکفتن ترانه تعبیری بدیع و بیسابقه است. در این بیت شاعر خاطره را به صورت مایعی میبیند که در حال چکیدن است. در حالی که پیشینیان عمدتاً این مقوله را از جنس جامدات میدانستهاند. و میدانیم که چکه کردن از خصوصیات طبیعی مایعات است. فیالمثل آب، نفت، روغن مایع، نوشابه و… همگی قابلیت چکهکردن و چکیدن دارند. به این ترتیب شاعر با خلق خاطراتی مایع ما را به فراسوی مرزهای خیال رهنمون میشود. در اینجا باید متذکر این نکته شد که نباید مایع دیدن مفاهیم را بدعتی ناجور یا توهمی مالیخولیایی دانست، چرا که این امر در فرهنگ عامه به شدت شایع و رایج است، به طوری که عوام نیز مفاهیمی نظیر ترس، زهره (به فتح ز) و آبرو را نیز از جمله مایعات میدانسته و آنها را دارای قابلیت چکیدن و ریختن میدانستهاند.
شکفتن ترانه نیز تصویری ناب و باشکوه است. حتی تصور این نکته که یک ترانه میتواند شکوفه دهد، میوه تولید کند، و ما میوههای آن را بچینیم و پس از شستن بخوریم انسان را به وجد میآورد. ضمن آن که ترانه شکفتنی یک معنای نمادین هم دارد. به این ترتیب که ترانه درست مثل دیگر مفاهیم هنری و فرهنگی نوعی حیات مستقل و منتزع از پدیدآورندهاش دارد که حتی بعد از مرگ مولف نیز میتواند زنده بماند و زندگی کند.
شاعر در این بیت از خواب تنش با صفت آرام یاد میکند. خواب آرام نقطه مقابل خواب سریع است که صاحبان مشاغل سخت از قبیل خبرنگاران، خلبانان و مجریان تلویزیونی از آن استفاده میکنند. در مقابل خواب آرام مخصوص کسانی است که مشاغل سهل و سادهای از قبیل شاعری و ترانهسرایی دارند و شاعر از آنجا که شاعر است طبیعی است که خواب تنش خواب آرامی باشد.
در ادامه شاعر بار دیگر متوجه همان کسی میشود که برای رفتنش آدم باید از خودش هم دل بکند. اینجا پس از آنکه مقدار معتنابهی خاطره و ترانه بر صورت و تنش چکه کرده است احساس میکند که دیگر لازم نیست برای رفتن فرد فوق الاشاره از خودش دل بکند. از همین رو با اعتماد به نفسی که ناشی از شخصیتی والا و خودساخته است از فردی که تا پیش از این تصور میکرده برای رفتنش باید از خودش هم دل بکند
میخواهد که برود و وقتی دارد میرود شب را هم بردارد و با خودش ببرد. ضمن اینکه متهورانه تصمیم میگیرد خودش هم برود. فقط از فرد مورد نظر میخواهد که در این رابطه چیزی به ستارهها نگوید:
شبو وردار و برو ماه بریده نفسش
به ستارهها نگو رسیده روز رفتنم
شب، ماه و ستاره که در فرهنگ شعر فارسی معنایی استعاری دارند در ارتباط با یکدیگر شبکه تصویری و معنایی شبانه را ایجاد میکنند. ماه کنایه از صورت محبوب است و در این شعر همان کسی است که برای رفتنش آدم باید از خودش هم دل بکند. شب کنایه از تاریکی است و در مقابل روز قرار دارد و ستاره نیز راهنمای شب است که مسافران صحرا در قدیم با توجه به آن راه را از بیراهه تمییز میدادند. شاعر در اینجا با تعریضی شگفت به تمدن تکنولوژیک غربت انسان مدرن را در قالب شبی تاریک روایت میکند. او متهورانه از زبان یک انسان مدرن و بلکه پست مدرن از مظاهر تمدنی ماقبل مدرن اعلام استغنا میکند. چرا که انسان مدرن با اتکا به لوازم تکنولوژیک از قبیل رادار و ماهواره دیگر نیازی به توجه به ستارهها در هنگام سفر احساس نمیکند. شاعر در اینجا ماه را موجودی ذی حیات در نظر میگیرد که نفس میکشد اما بر اثر علت نامعلومی دچار نفس تنگی شده تا آنجا که نفسش بریده است، اما اشارهای به نحوه تعامل بین ماه و ستارهها نمیکند که البته نیازی به آن نیست.
پایان این شعر نوعی تعالی خواهی و تنزه طلبی را به مخاطب القا میکند. درونمایه این بیت به نسبت خدا با انسان و متعاقب آن نزدیکی خدا به انسان اشاره دارد:
وقت فریاد شب و گریه نور
خودمو صدا زدم خدا شنید
شاعر میگوید خدا به انسان نزدیک است به طوری که اگر انسان خودش را هم صدا بزند خدا میشنود. پس چه بهتر که انسان حتی وقتی خودش را هم صدا میزند به یاد خدا باشد. چه رسد به مواقعی که وقت فریاد شب یا وقت گریه نور است. گریه نور را باید در نسبت با شبکه شبانه بیت قبل معنا کرد. کسی که برای رفتنش آدم باید از خودش هم دل بکند، شب را با خودش نبرده است و ماه همچنان دچار نفس تنگی است به طوری که حتی خود شب هم از این جفا به تنگ آمده و نور نیز از این غم میگرید. فریاد شب و گریه نور اوج غربت و دلتنگی انسان معاصر را در مواجهه با عوالم ناشناخته روایت میکند. اما در این میان چیزی که میتواند این غم غربت را تا حدی تسکین دهد پناه بردن به عشق است. عشقی پاک و انسانی که شاعر در بیت بعد جغرافیای آن را ترسیم میکند:
پر زدم از لب گل تا در عشق
هرکی چشماشو نبست خدا رو دید
جغرافیای عشق انسانی نیست مگر فاصله میان لب گل تا در عشق. و نکته حائز اهمیت این است که شاعر فاصله بین لب گل تا در عشق را که پیاده هم میتوان طی کرد و آنها که رفتهاند گزارش کردهاند که پیاده بیش از بیست دقیقه هم طول نمیکشد با پریدن طی میکند. و این همان عشق پاک و متعالی است که از زمین فاصله میگیرد و به آسمان پیوند میخورد. و از این رهگذر است که بر خلاف نظر برخی علمای کلام انسان حتی خواهد توانست خود خدا را هم مشاهده کند. فقط به این شرط که چشمهایش را نبندد. و این اگرچه با مشهورات عرفان شرقی که مشاهده خدا را تنها پس از بستن چشمها میسر میداند در تقابل است، اما درست به همین دلیل میتوان این شعر را واضع عرفانی جدید و روزآمد دانست که میتواند آفاق نامکشوفی را پیش چشم انسان معاصر بگشاید و بسیاری از گرههای کور فکری و معنوی او را که از دست عرفانهای کهنه جا مانده است باز کند. عرفانی که مشاهده خداوند را منوط به عزلت گزینی و چشم بستن بر حیات نمیکند و در آن میتوان با چشمهای کاملاً باز هم خدا را دید و با او احوالپرسی کرد.
ادامه ندارد.