آنجا
در نیمروز آن بهار خوابآلود
خط پایان دنیا بود
پلکانی زیر آسمان
که یا باید از آن میگذشتی
و یا همیشه میماندی از ماجرا…
شیب تند اتفاق بود
برزخی میان آنچه هست
و آنچه خواهد شد
و من از کودکی
خوابش را به روز میکشاندم
و آرزویش را به روزهای فردا
در آغاز هر روز تازه
سرکشانه رم میکرد و میدرخشید
گمت میکرد میان گمشدههایت…
در بغض بیقرار کوچههای تبدار تنش…
این طرفتر
پر از لحظههای نامنتظر
در حنابندان خورشید و ماه
پر از ذکر مدام درختها
که نمیدانم از کجا اجابت میشد
و طنین فریاد کوچکی سرخوش
که هفت سالگیاش را چون بادبادکی
در کوه جا گذاشت و رفت…
شعر من بود
سپید و رها
در پریخوانی بادها
که چون هوای بعد از عشق
پرم میرسید و مهربان
وتازه
همچو نان صبح وشیر داغ
از ته درهها…
فراز و نشیب قلب من بود
با ماجرای آمدنها و رفتنهایش
و من میرفتم
و او خستگی در میکرد
در آستان سبز خانهی زنی
که سپیدهمان
رخت زفافش را به آب رودخانه میسپرد
***
ای اقاقی، ای برگ، ای عقیق
کمی آن طرفتر…
من شایستهی آن ابرهای آبی و سبزم
در سکوت سنگین سنگی که از آمد و رفت هیچ مسافری
آه نمیکشد
و آرزوهایش
عیان است
بیخجالت
مثل آسمان
ای لاجورد و مینا … مرجان
ای کوه…
مرا بپذیر
تو بالا نرو…
همینجا بمان
که از جنس یکدیگریم
تو در واژههای من خانه کردی
و من نذر کردهام
که در تنفس پر پرندهات
ساکت شوم…