سبو افتاد، او افتاد، ما ماندیم و واماندیم
روان شد خون او بر ریگ صحرا؛ رفت؛ جا ماندیم
فرو رفتیم تا گردن به سودای سرابی دور
به بوی گندم ری، در تنور کربلا ماندیم
رها بر نیزهٔ تنهایمان، بیهوده پوسیدیم
به مرگی این چنین از کاروان نیزهها ماندیم
سبو او بود و سقا بود، دستی شعلهور بر موج
گلی ناپخته و بی دست و پا ما… زیر پا ماندیم
گلویش را بریدند و بیابان محشر از ما بود
که چون خاری سمج در دیدگان مرتضی ماندیم
جهان چون عصر عاشوراست، او پر بسته، ما هستیم
دریغا دیدهای روشن که وا بیند کجا ماندیم