عاشق بد اقبال

دلم بر من شوریده است
از کنار عشق می‌گذرم، چونان ابری بر انگشتری درخت
بی سرپناه، بی ‌باران
چونان گذر سایه بر سنگ
و خود را از پیکری که هرگزش ندیده‌ام واپس می‌کشم
و دلم را چون پیراهنی بر شانه‌ی خویش می‌برم .

***

…و ای عشق، ای که عشقش می‌نامند
تو کیستی که هوا را شکنجه می‌کنی
و زنی را در سی سالگی‌اش به جنون می‌کشانی
و مرا پاسدار مرمری می‌سازی که آسمان از گام‌هایش جاری است؟
چه نام داری ای عشق، چیست آن نام دوردست که در پس پلک‌هایم آویخته است
و چیست نام آن سرزمینی که در گام‌های زنی خیمه زده است
تا بهشتی باشد برای گریستن.
و تو کیستی، بانوی من ای عشق، تا فرمان‌بردارت باشیم
و از قربانیانت گردیم؟
تو را چندان می‌ستایم تا بر کف دستانم واپسین فرشته‌ات بینم.

***

عاشقی بد اقبالم
بخواب تا رؤیایت را ادامه دهم
بخواب تا فراموشت کنم
بخواب تا جایگاهم را در ابتدای گندم، در سرآغاز کشتزار و آغاز زمین از یاد ببرم
بخواب تا بدانم بیش از آن‌چه دوستت دارم دوستت می‌دارم
بخواب تا در میان بیشهّ انبوهی از لطیف‌ترین موها
بر تن آواز کبوتر گام بگذارم
بخواب تا بدانم در کدامین نمک می‌میرم
و در کدامین عسل برانگیخته خواهم شد
بخواب تا دستانم را شماره کنم
تا آسمان‌ها و شکل گیاهان را در تو بشمارم
بخواب تا گذرگاهی برای روحم حفر کنم
روحی که از سخنم گریخته و بر زانوانت فرو افتاده است…
بخواب تا بر من بگریی.

***

دوست دارم، دوست دارم، دوستت دارم
نمی‌توانم به آغاز دریا برگردم
و نه یارای رفتن به پایان دریا را دارم. حرفی بزن!
دریا مرا تا کجا در تمنایت خواهد برد
و تا چند جانداران خرد در فریادت بیدار خواهند شد؟
مرا بدار تا خوراک کبک و میوه‌ی توت را در ستاره‌ی زحل
بر آتشزنه‌ی زانوانت به دست آورم.

دوست دارم، دوست دارم، دوستت دارم
اما نمی‌خواهم بر موج‌هایت سفر کنم
مرا بگذار، همان‌گونه که دریا صدف‌هایش را
بر کرانه‌ی تنهایی بی‌آغاز وامی‌گذارد.
عاشقی بد اقبالم
نه می‌توانم به سویت بیایم
و نه می‌توانم به خودم برگردم.
دلم بر من شوریده است.

*ترجمه‌ی بخشی از یک شعر بلند که سال‌ها پیش به این قلم و به لطف مرحوم سیدحسن حسینی در مجله‌ی کیان به چاپ رسیده بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

15 + شانزده =