برگردان و خوانش شعر «عاشق فلسطینی» محمود درویش
«عاشق فلسطینی» از آن دست شعرهایی است که عاشقانههای اجتماعی- سیاسی نام میگیرند (ر.ک صد سال عاشقانه محمد مختاری). در اینگونه اشعار، دو ماهیت «عشق به معشوق» و «تعهد اجتماعی شاعر» در هم تنیده میشوند و در نتیجه شعر، جهتگیری شاعر را در میانهی این دو میدان جاذبه بازمینمایاند.
نمونهی چنین اشعاری در ادبیات ما نیز بسیار است و به خصوص در شعر معاصر ـ بهخصوص از دههی 30 و 40 که کارکردهای سیاسی و اجتماعی شعر مورد توجه جدی قرارگرفت، اشعار گوناگونی از شاعرانی بسیار، با طیفی از جهتگیریها سروده شده است و میشود.
اما در این میان «عاشق فلسطینی» ویژگیهای مشخصی دارد که آن را به اثری متمایز در حیطهی شعرهای عاشقانه – اجتماعی بدل میسازد.
نخست اینکه معشوق در شعر مورد بحث، به دلایل متعدد تنها یک نفر نیست. شاعر تمام زنان فلسطینی را که در اقصینقاط جهان آواره شدهاند و بیخانمان و درهم شکسته، تن به تبعیدی ناگزیر دادهاند، خطاب قرار میدهد: (چهرهات را دیدم/ در چاهها!/ در تکهتکه انبارهای غله!/ پیشخدمتی دیدمت در کافههای شبانه!) و (دیدمت بر دهانهی غاری/ که کهنههای یتیمت را میآویختی!/ دیدمت در اصطبلها و/ در خیابانها/ که خود را گرم میکردی/ با آتش).
بیشک شاعر در آغاز شعر از معشوقی مشخص سخن میگوید اما در ادامهی شعر کلیت زنان فلسطینی مهاجر را خطاب قرار میدهد و بر دردهایشان اشاره میکند و به همین دلیل نیز مینویسد: (فلسطینی چشمان توست!/ فلسطینی نام توست!/ فلسطینی رؤیای تو،/ فلسطینی روسری توست!) در حقیقت این همان درهمتنیدگیای است که در آغاز بدان اشاره شد. مفهوم «عشق به وطن» – به عنوان یک ضرورت به قول زندهیاد نادر ابراهیمی – با «عشق به دیگری» – به عنوان یک حادثه باز هم به قول هم او – در هم میآمیزد تا شعر از یک سرودهی رمانتیک فردی پا فراتر نهاده و به شعری در ستایش زنان فلسطینی تبدیل شود تا آنجا که شاعر در اختتامیهی شعر چنین میسراید: (با نام تو/ فریاد کردهام به سوی دشمن…) تا عشق زمینهساز حرکتی باشد برای ظلمستیزی که به قول بامداد: (نگاهت/ شکست ستمگریست…)
و درست در همینجا نکتهی دوم این شعر که تفاوت ماهوی معشوق در آن با بسیاری دیگر از شعرهای اینگونه است، شکل میگیرد. برای مثال در شعر «کاروان» ه. الف. سایه، «گالیا» نگاری زیباست که شاعر را از تعهدات اجتماعیاش بازمیدارد و لذا شاعر میسراید: (شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!). در حقیقت اینجا عشق پابندی است که رفتار اجتماعی شاعر را دچار لنگش میکند.
به عبارت دیگر ذهنیت بسیاری از شاعران- و متأسفانه، کمی بیش از آنها، منتقدان – اینگونه است که در دنیایی که هزار و یک مشکل ریز و درشت دارد و هزاران تن در هر ثانیه به خاطر فقر و اثرات ناشی از آن جان میسپارند، در جهانی که گوانتانامو و ابوغریب حیثیت انسانی را به بازی میگیرند و قانا و حیفا و نوار غزه کشتارگاه زنان و کودکان است، شعر عاشقانه و اصولا عشق موجودیتی فانتزی و سانتیمانتال و لاقیدانه است که به لعنت ابلیس هم نمیارزد! در چنین دنیایی سخن گفتن از عشق، سخنی از سر سیری و بیدردیست و البته کلی با روشنفکری متعهدانه فاصله دارد!
اما آیا به راستی اینگونه است؟! آیا تنها راه مبارزه با پلیدیها برجستهسازی آنها و شعارهای مردهباد و زندهباد است؟! آیا هنرمندانهتر این نیست که با نشان دادن دنیایی دیگرگون که با فطرت انسانی آشناتر است و در آن «مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت» و «قلب برای زندگی بس است» به کنتراستی آشکار با پلشتیهای جهان معاصر برسیم و فاصلهی نجومی انسان امروز را با انسانیت واقعی بیان کنیم؟…
اینها و دهها سؤال از این دست پرسشهایی هستند که در محکمهی نگرشهای سطحی بیپاسخ گذاشته میشوند.
«درویش» اما با هنرمندی کمنظیری، شادیهای بزرگ عشق را با غمهای جهانیاش در هم میآمیزد تا غمشادی شعرش معجونی مردافکن باشد برای مخاطبی که اهل تأمل و تفکر است و دلسپردهی کلیشهها نیست.
معشوق او دردآشنایی است در تبعیدی ناگزیر که همراهیاش سبب خواهد شد تا عقابها دوباره به پرواز درآیند و اسبان جنگی دوباره زین شوند. و همینجاست که نزار قبانی، درخشانترین چهرهی شعر عاشقانهی معاصر عرب میگوید: «آن که تو را دوست ندارد، بیوطن است».
**
نکتهی پایانی در باب «عاشق فلسطینی» تأثیرپذیری پنهان شاعر از عاشقانههای نزار قبانی شاعر سترگ عرب است. این تأثیرپذیری در بندهای عاشقانهتر و بهخصوص در ترکیبسازیها و تصویرپردازیهای شعر نمود بیشتری دارد. بیشک این تأثیرپذیری در شعر کاملا نهادینه است و نکتهای منفی محسوب نمیشود. بهعبارت دیگر شاعر از تجربههای قبانی در خلق تصاویر عاشقانه سود جسته است و در دنیای واژگانی و شیوههای تصویرسازی او به نوآوریهای خودش رسیده است. برای درک بهتر این موضوع و تنها بهعنوان نمونه شاید خواندن این بند از سوگ سرودهی «بلقیس» نزار قبانی با ترجمهی زیبای موسی بیدج، پیش از خواندن شعر درویش خالی از لطف نباشد:
دریای بیروت
بعد از کوچ چشمان تو استعفا داد
شعر
از غزلی میپرسد
که واژگانش ناتمام مانده است
و کسی پاسخش نمیگوید.
بلقیس!
دلم را چون پرتقال میفشارد.
اینک
تنگنای واژگان را میدانم
و تنگنای زبان را.
***
عاشق فلسطینی(Lover from Palestine)
محمود درویش
برگردان: سیامک بهرامپرور
چشمانت
نشتریست در قلب من
دردناک اما دلپذیر
در برابر باد میپایمش
و با آن ضربتی عمیق میزنم به شب
به درد،
زخمش چراغان میکند تاریکی را
و حال مرا به آینده پیوند میزند!
عزیزتر از جانم!
فراموش خواهم کرد دیدار چشمانمان را
آنگاه که بار اول
با هم
پشت در بودیم!
واژگانت
ترانهی من بودند
خواستم بخوانم، اما
زمستان جای بهار را گرفت.
واژگانت چون گنجشکی پر کشید
چون گنجشکی که دریچههامان را ترک گفت
بعد از تو!
آیینههامان
،شکسته از غمها،
فرامان گرفتند
ما تکهتکههای صدا را برچیدیم
و تنها آموختیم
سوگواری را برای سرزمین پدری!
ما باید دوباره بکاریمش
با هم
بر فراز سینهی گیتاری
بنوازیمش بر بامهای سوگقصهمان!
تا شکل ماه و صخره ها دیگرگون شود…
…
… اما فراموش کردهام…!
فراموش کردهام صدایت را!
آیا از سکوت من است این؟!
آیا از سکوت من است این یا
عزیمت تو
که گیتار من خاک میخورد؟!
آخرین بار در فرودگاه دیدمت:
مسافری تنها
بی رهتوشه!
به سویت دویدم
چونان چون یتیمی،
کودکی به دنبال پاسخها با فراست اجدادی:
چگونه باغستانی سبز توانست زندانی شود،
بکوچد و تبعید شود به هواپیمایی
و همچنان سبز باقی بماند؟!
به خاطراتم در میشوم
پرتقالها را دوست دارم و
از هواپیماها بیزارم!
جاییکه ایستادم اما،
– به سان سیلابهای باران فروریخته!-
ما تنها پوست پرتقال را داشتیم و
پساپشتمان
بیابانی بینهایت تن گسترانده بود!
دیدمت
بر تلی از خار
طرح چوپانی بیگوسپند.
دیدمت
بر خرابهها و…
ناگهان
تو باغستانی سبز بودی.
ایستادم
چون بیگانهای به نواختن دروازهات،
درها، پنجرهها و سنگهای سیمانی
لرزیدند!
چهرهات را دیدم
در چاهها!
تکهتکه در انبارهای غله!
پیشخدمتی دیدمت در کافههای شبانه!
دیدمت در میانهی اشکها و زخمها!
و تو
واژگان روی لبان منی!
تو آتشی و
تو آبی!
دیدمت بر دهانهی غاری
که کهنههای یتیمت را میآویختی!
دیدمت در اصطبلها و
در خیابانها
که خود را گرم میکردی
با آتش.
دیدمت
در سوگواری نکبت،
در خونی که از خورشید میچکید،
در شوری دریا و شن!
و هنوز
تو زیبایی
چنانکه زمین،
چنانکه کودکان!
سوگند میخورم
از مژگانم
برایت یک روسری ببافم!
با کلماتی شیرینتر از عسل و بوسهها
خواهم نوشت:
…و بوسههایی که تویی
و تو
باقی خواهید ماند!
دریچههایم را بر هجوم شب میگشایم،
به روی ماهی سیمگون،
آوارهی خیابانهای پایین شهرم،
در تاریکی.
قراری دارم با کلمات،
با طلوع روشنا.
تو باغ بکر منی،
به صداقت گندم!
با ترانههامان
هوا را خواهیم شکافت
و باروری را
در خاک خفته خواهیم کاشت!
و تو:
چون نخلی چلگیس،
استوار در برابر طوفان،
بیاعتنا به وزش تیغ،
بر فراز چنگ و دندان دیوهای جنگل!
به سوی من بیا!
از هر کجا که هستی،
هر چه بر سرت آمده، …
و رنگ را به گونههایم برگردان و
معنا را به بودنم!
بازگرد و
مرا به عمق چشمانت ببر
شاخهای زیتون بردار و
بیتی از سوگقصهام،
بازیچهای،
سنگی از خانهمان بردار
تا فرزندانمان
راه خانهشان را به یاد آورند!
فلسطینی چشمان توست!
فلسطینی نام توست!
فلسطینی رؤیای تو،
فلسطینی روسری توست!
تنت،
پاهایت!
فلسطینی سکوت- واژهها،
فلسطینی صدا،
فلسطینی در زندگی!
فلسطینی در مرگ!
در خاطراتم، میبرمت!
برای دمیدن به آتش واژگانم،
برای تغذیهی اندیشههایم.
و با نام تو در درهها فریاد میکنم:
«اسبان جنگی!»
ملاقاتشان میکنم
اگرچه زمانه دیگرگون شده؛
بر حذر باش!
بر حذر از سمها و سنگها!
بتهای بزرگ را شکستم
آذرخش به چخماق خورده است و
من
گسترههای شام را
با ترانههام خواهم آکند!
با نام تو
فریاد کردهام به سوی دشمن:
اگر به خواب رفتم
بگذار هیزمها تنم را ببلعند!
مورچگان را توان پرورش عقاب نیست!
و افعی
تنها افعی میزاید!
دیرسالی پیش از این
اسبان جنگی را
به عمقاعمق روحم بازگرداندم.
میدانم
روزی
دوباره رهاشان خواهم کرد!…
***
باید به این مطلب اشاره کنم که این شعر را با دو سه ترجمهی دیگر نیز دیدهام، که با احترام به مترجمین این آثار که بر نگارنده سمت استادی دارند، به نظرم رسید میشود ترجمهای دیگر و – لااقل به گمان من – روانتر نیز از این اثر دلنشین ارائه کرد تا درونمایهی زیبای شعر را بیشتر بر صفحهی دل مخاطب بنشاند. لذا به این امید به ترجمهی دیگری از اثر – البته از زبان انگلیسی – دست زدم که امید دارم – علیرغم ترجمه در ترجمه بودنش(!) – چیزی افزون بر برگردانهای دیگر داشته باشد. البته چنان که خواهیم دید این شعر با توجه به ماهیت مضمون پردازانهاش قابلیت ترجمهی بالایی دارد و شاعرانگی خود را حتی در این ترجمه نیز حفظ کرده است.
یک پاسخ
شعری از کتاب وطن من چمدان است/ محمود درویش (چاپ دوم)
(اثر پروانه ای نام پدیده ای علمی است مبتنی برنظریه آشوب که بر اساس آن، رخدادهای بسیار کوچک می توانند سبب اتفاقات بزرگ و باورنکردنی شوند.)
اثرِ پروانه ای دیده نمی شود
اثرِ پروانه ای از میان نمی رود،
جاذبه ای مرموز است
که معنا را می سازد
و هنگامی که راه، روشن شد
جابجا می شود.
اثرِ پروانه ای بی وزنیِ ابدیِ روزهاست
میلِ فرارفتن است و درخشش.
نشانه ای نهان شده در نور
از کرانه ی معنا
که به سوی واژه ها رهنمونمان می کند،
مثل یک آهنگ است
که می خواهد چیزی بگوید
اما به سایه بسنده می کند
و چیزی نمی گوید!
اثر پروانه ای دیده نمی شود
اثر پروانه ای
از میان نمی رود!