چند شعر نیمایی
1-
من شک نمیبرم
به کسی شک نمیبرم
تنها ز هر بساط
دروغی نمیخرم!
2-
دستهایمان تهی
چشمهایمان پر از امید و
قلبهایمان…
با یکی دو قطره اشک
از خجالت نگاه هم در آمدیم!
3-
از نخستین نگاه نخستین سحرگاه عالم
در نگاه هراسیده هر چه حوا و آدم
از میان همه دیدنیها و نادیدنیها
آن چه گفتند و دیدند
از شادی و غم
چشم تو
خوشترین رویداد جهان است
لحظه چشم هم چشمی عاشقان است!
4-
با تو ام غریبه تا به حال
در هجوم گریههای بیبهانه
لب به خنده باز کردهای؟
زیر ظاهر مؤدبانهات
دیدهای چه شورها و نورهاست؟
هیچوقت فکر کردهای
که توی خانههای کوچههای ساکت درون تو
چه سوگها و چه سرورهاست؟
ای قفس که فکر میکنی
هیچ غیر میله نیستی
در خودت دقیق شو
در تو یک پرنده غریب هست
تا به حال هیچگاه
در به روی آن پرنده باز کردهای؟
5-
عاقبت رسید
عاقبت رسید
و من رها شدم
خویش را به خیشهای مرگ واگذاشتم
زیر و رو که شد تمام هستیام
خویش را دوباره کاشتم
از کجا به ناکجا برآمدم
خوشه خوشه با ستارهها برآمدم
کهکشان چهرهها شدم
من چهقدر چهره داشتم!