مگر شب

شعری از «اَلَن ونستَن»

از زمین مرده
گل‌ها ناگهان سر برمی‌آورند
چه گل‌هایی نمی‌دانم
من به تو خیره می‌شوم
فرو می‌روم در دهان بازت،
در چشمانی به تیزی
دندان‌های ریزت
که دیشب،
روباه ستاره را یادم می‌آورد.
آن موقع،
قلبم به شدت می‌تپید،
با ریتم دندان زدن‌های تو
بر پوستم.
به شدت می‌تپید قلبم وقتی تو،
یکی پس از دیگری،
پاهای فرو رفته در سردی‌ات را
بلند می‌کردی.
امروز، من مردی هستم
با فکی کلید شده،
مشتی فرو رفته در دهان
زیرا که در ریه‌هایش
دیگر هیچ بادی نمی‌وزد
و چشمانش پلک شده‌اند.

* Alain Veinstein (1942- )

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

16 − هشت =