گفتوگوی احمد میراحسان با محمدحسین مهدوی (م. مؤید)
سلام و بی هیچ تمهید و دیباچه: آقای مؤید کی زاده شدید؟
– بسم الله الرحمن الرحیم. هفتم تیرماه هزار و سیصد و بیست و دو.
– کجا؟
– نجف اشرف
– نجف اشرف؟
– دوستی دوست، پدر را به آنجا کشاند. پدر ایرانی و روحانی بود و مادر زار از ستمبارگی جهان و سیاهپوش همیشه. او هم ایرانی. و پدر ربانی بود، علم و اجتهادش را آیات بزرگ گواه بودند و اجازۀ اجتهاد از آقا سیدابوالحسن اصفهانی، آیتالله نائینی، آقا ضیاءالدین عراقی، آقا شیخ شعبان دیوشلی، آقا جمالالدین گلپایگانی و… داشت و استاد پدر نیز آقا شیخ مرتضی طالقانی بود و پدر راه مرجع شدن را برنگزید و میگریخت و راهی دیگر را و سلوکی دیگر را دوستتر داشت. هرچند آسان با همگان بود و امام(ره) که به نجف دور داشته شدند (آقایان ندانسته بودند که فرمان خدا را به انجام میرسانند، تا نزدیکش بدارد) بر پدر وارد شدند و پدر ایشان را در بر گرفت. هرچند بود در نجف اشرف ـ باز پیشتر گفتم ـ سایۀ اولی بودن آن سایه/ بام سیب بود که آنجا که در آن زاده شدم و یک بار «در زندگی نوشتم»، نوشتم: زادگاهم گاهوارهای هارمونیک از تابش و آوا و آوا نوشت بود.
– جایگاه پدر برای تو و آغوش؟
– کتابخانۀ پدر، مهد کودکیام بود. نواخت چشم بود. موسیقی خوابگاه هم در سکوت نیمهشبان ترنیمهای محرمانه بود. باز هم گفته بودم/ پدر، نیایش میکرد/ گاهی از متن هموار و آبی ترنیمها، دریا باری از صدای کلام و چرخش فروچکان اشک برمیآمد و چنان بالا میگرفت که صدای فروچکان آن را میشنیدم/ باز هم گفته بودم: تا سیکل اول دبیرستان آنجا بودم/ ایرانیان دبستان و دبیرستانی به نام «علوی ایرانیان» داشتند و من از آنجا داد و ستد کلمات را آغاز کردم/ و همین نام «علوی ایرانیان» کار خودش را کرد/ پس آنگاه به ایران آمدم. به لاهیجان و تاکنون در آن به سر میبرم مگر یازده سال که اینجا آنجا بودم به مأموریت اداری یا تحصیل دانشگاهی که در اصفهان سپری شد.
– شعر از کجا آغاز شد؟
– از آنجا. از بام سیب. شگرف، شگفتی واژۀ گلنار و کمی ماه، آغاز شد/ در صحن حرم امیرمؤمنان. پدر شگفتی را با «روشنی طلعت تو ماه ندارد» سریان فرمود/ و گام به گام دست دل و جانم را میگرفت.
– آموزش شعر هم میداد؟
– «کاری به کار چیزهای دیگر نداشته باش. حرفهایش به کنار. سلاست گفتارش را بگیر.» ایرج میرزا را میگفت پدر/ و به همینسان/ نشریات ایرانی به وفور میرسیدند/ آنگاه نیما دریافت شد. فرزندان ناخلفش که از فرزندان خلفش خلفتر بودند/ و آنجا هم نازکالملائکه بود و نزار قبانی و شعر ترجمه. شعر متعال ترجمه/ به ایران که رسیدم میدانستم سرایش دارم/ شاملو. فروغ به بسیاری. و رؤیایی و احمدی به شدت حضور یافتند و من این شدم که نیست. اما همچنان نشان طعم گندم دامن مرا گرفته است و من همچنان دچار میتوانم: من و شعر و مسلمانی!
– پیوست این من و این شعر و این مسلمانی از چیست/ کیست؟
– من یک مشخصاتی دارد. مسلمانی هم مشخصاتی دارد. این دو با هم داد و ستد دارند. به جایی میرسند و تبدیل میشوند به چیزی واحد. اگر در لایههای رویی و دور مفارقاتی از خود نشان میدهند، بیگمان در لایههای درونی با هم عجین شده و یکی شده، به هستی واحدشان ادامه میدهند. همینطور شعر به عنوان شخصیتی مستقل از شاعر، با شاعر داد و ستد دارد. زمانی که این شاعر در درون خودش با مسلمانی واحد باشد، بیگمان باید شعرش تأویل مسلمانی داشته باشد.
– به نظر شما این شعر ذاتاً میتواند با مدرنیسم هم وحدت داشته باشد؟ شعر مسلمان میتواند با جهان مدرن هماهنگی داشته باشد؟
– اگر راستایی (من این واژه را به جای «بر حق» به کار میبرم) وجود نداشت، آن داد و ستد اولیه که از آن گفتم رخ نمیداد. برای هر شاعری با هر باوری، این باور وجود دارد که شعر، مسلمان است یا نصرانی است یا در برابر پیامبری ملحد سر تسلیم فرود آورده است… و همۀ اینها همۀ شعرها را، حتی آنهایی را که با نحلۀ خودشان یکسانی ندارند میتوانند چنین بنگرند. من همانگونه که میگویم یکتا خداوند است و خداوند یکتاست و یکتا مسلمان است، شعر را مسلمان میدانم در نطفۀ خودش. اما در تعبیر و تفسیر و برداشت شخصیام مدرنیسم را پدیدهای جدید نمیانگارم. هرجا که شعر ناب یا هنر خالص وجود داشت بیگمان جانمایهاش مدرنیسم بود. بدیهی است مدرنیسمِ مدرنیته تنها شکلی از مدرنیسم است.
– اما جهان مدرن که پدیدۀ جدیدی است! نه؟ و مشخصات خود را دارد. آیا آن شعر که شعر شماست با این جهان که در آن هستید هماهنگی درونی دارد؟
– بله! دارد. به همین دلیل ما شعرهای بلیتس را میخوانیم. زیرا حتی وقتی دچار رؤیازدگی میشویم و جامۀ هزار سال پیش را به تن میکنیم، انسان امروزی هستیم. و بیگمان وقتی خود را دوست میکنیم با سافو، سافو هم جامۀ امروزی دارد و متوقف است در بیزمانی خویش!
– پس در این میان نسبت شعر به طور ماهوی با کلام خدا چیست؟ آیا خدا جاری است در کلام شاعر، این باشد یا آن؟ و بگویم مقصودم از کلام خدا تنها آن رسم اسم اسم نیست، میدانی که ما کلمهایم، درخت کلمه است، موسی کلمه است، خورشید کلمه است، گل سرخ، خود گل سرخ کلمه است و ما گفتوگو بودیم و جهان گفتوگوی اوست.
– شاعر هست و به فراوانی هست. این هستی مآلاً میتواند هیچ ارتباطی با شعر نداشته باشد. اینان بیشترشان ـ چه بگویم؟ ـ بیش از کششی ویژه برای جذب گمراهان نیستند. اما آن بخش دیگری که میماند زنهاریانند (امناءاند) زنهار گرفتهاند و زنهار میبخشند و برای همین پاداش دارند و پاداششان ویژه است: «و لهم اجر غیرممنون» به گمان من یک شعر را بیتوجه به شاعرش میتوانی برگیری و در بخشی از آن اگرچه اندک روشنایی ببینی و این روشنایی خود نزد آن واسطه که نامش شاعر است میتواند باشد؛ حتی اگر خود آن شاعر کل این مقوله را به دلیل تاریکی مشرکانهاش نپذیرد! چنین بخشی که بیگمان نزد شاعر الهی بیشتر است و به فراوانی یافت میشود اگر خود قرآن صاعد نباشد، بیگمان بازتاب زلزلۀ پذیرش روحی قرآن نازل است.
– در این صورت باید بپرسم شعر را غیب میسازد یا حضور؟
– حضور شاعر در غیب یا به گزینشی والا ـ نه به کوششی فرودست ـ آمد غیب در حضور است. «هست»ی که جامهای دیگر به تن میکند به کششی فرادست و به کوششی فروتن و پذیرنده.
– حال یک گام اینجایی شویم، در واقع پس از معرفی نخست با پرسشها پرتاب شدیم در مفاهیم بنیادین و آنسویی و ریشۀ شعر، حال به زمان بازگردیم. البته دلم میخواهد نه بر طریق کلیشه از کودکی به جوانی و میانسالی و اکنون بیاییم که از اکنون و زمان و رویدادها و در جهان بودن و در کنون اکنونیان زیستن بیاغازیم در این نیمروز گفتوگو، و به آغازگاه آن سفر کنیم به زمانهای جوانی. پس از حال بگویید: شعر شما در دو فضای قبل و بعد از انقلاب مشمول چه تغییراتی شد؟
– بیگمان دگرگونی بود. هست. رونده را هر دم و دمنده را در هر گام رخدادی و رخنمودی است که او را میبخشد و از او میستاند. در چنین سیری خواه ناخواه دگرگونی چیره است. کار نقد است که به شعر پیش و پس از انقلابم بنگرد. کار نقد ویژگیهای خودش را دارد. من از آن نگاه به شعر دورم. بیخویشی پیامد ربایش شعر، فراغت تأملانگیزی برای درک دقیق تحول و چگونگی آن میسر نساخته، آن را ناممکن میکند. اما یقیناً تحولی بود. آنچه سریع میتوانم بگویم و اگرچه ناپرهیزکارانه شاید باشد این است که میزان گزینشی واژه افزونتر از گذشته گشته است. از سوی دیگر هماهنگی ایقاع آن با ایقاعات کلیت شعر و سرانجام موسیقی، چشمگیرتر شده است. تعامل میان خودآگاهی و ناخودآگاهی نزدیکتر شده. به نظر میرسد که گاهی پایان شعر آغاز آن است. و شاعر در دفاع از کلیت شعرش در برابر وجدان شعریاش کمتوان نیست.
– در جهان بودن سی ساله اخیر پس از انقلاب چه اثری در شعرتان داشت؟ تجربۀ یک انقلاب اسلامی، یک جنگ، و همۀ کشاکشهای انسانی در این متن و در این جهان با خودش و با دیگری برای فراچنگ آوردن گوهرها و ریشهها را میگویم، این همه رخداد در شعر شما چه اثری داشت؟
– انقلاب در نگاه پدر، در زهدان مادر، در فصول سال، در مدار دایرهای آمد و شد آب، در دوام یکپارچۀ «حسینِ علی» وجود داشت. وجود دارد. همیشگیای ناگسسته و بلاانقطاع. بیگمان چنین انقلاباتی جامعۀ مسلمان را برای ایجاد محققانۀ آرمانهایش مهیا ساخت. شاعر دچار باور، در مسیر انقلاب خویش است. انقلابی باورمند و منطبق بر باور خویش در این مسیر بیگمان دچار روزمرگی میشود و در برابر آن روزمرگیها چه میمون باشند و چه نامیمون به عنوان انسانی ابزارمند واکنش نشان میدهد. اینجا برای شاعر ابزار، شعر او میشود. وگرچه دریغ دارد. چراکه شعر شأنش بالاتر از آن است که مبدل به ابزاری در جهت مقابله، تأیید یا تکذیب روزمرگیها قرار گیرد. چنین است که واکنش در کاری که با توانایی شاعر یقیناً نسبتی حقیقی دارد عیان میگردد. شاعر که برخوردار از شعر خویش و از ابزار آن باخبر بوده است همۀ آن را تبدیل به توانی میکند در جهت خواست روزمرگی خویش و ستایش از آب! از آبی که در خود، ستایش از آتشی است نازل فرو میگردد و مبدل میشود به نفی خویش.
– چرا در میان و از میان همۀ کتابهایتان «سیمابهای سیمین» نامزد جایزۀ کتاب سال شد؟
– نمیدانم. هیچ نمیدانم. لابد انتخابکنندگان بر پایههایی گزینششان را استوار داشتهاند.
– اکنون میتوانیم به جای گفتوگو دربارۀ آخرین کتابتان برگردیم به نخستین شعری که سرودهاید و برای خوانندگان شعر، از برانگیختگیهایتان بگویید و از چیزهایی که دوستداران شاعر دوست دارند دربارۀ آنها بدانند و روزمرگیها و حواشی سرایش است؛ مثل چگونگی انتخاب تخلص، ویژگیهای نسل شعری شما، رابطۀ شما با آن شاعران سالیان دور، ویژگی سبکی شما، رابطۀ شما و جهانبینی شیعی، خصوصیات زبان شعریتان و…
– اجازه میخواهم کاری کنیم که از دوباره کاری و اتلاف و اسراف وقت در امانمان نگاه دارد. همۀ اینها که برشمردی، پیش از این به تفصیل با هم گفتیم و شنیدیم. ممکن نیست به آنها برگردیم؟
– چرا. همۀ آنچه که دور از دسترس خوانندگان است، و برایشان جذاب است بدانند، در آنجا یافت میشود. پس هنگام را که مناسبت خوبی برای بازتاب حرفهای من است بازگو کنیم. پس جناب آقای مؤید، شما به چه صورت یعنی از کی و کجا شروع به نوشتن شعر کردید؟
– با دو برانگیختگی. یکی خانواده، بهویژه پدر و یکی دوری از ایران. دفتری آراستم و شعرهایی که پسندم بود، در آن نوشتم. روزی از مجلۀ «امید ایران» غزلی به دفترم منتقل کردم و در پایان برای زدایش دودلی، آن را مطابقت دادم. و شگفت دیدم غزلی دیگر با همان وزن و قافیه نوشتهام. و بدینگونه سایه روشن پنداری چنین، پدید آمد که شاید در این زمینه تواناییای مرا باشد. دو ماه بعد، به یاد ندارم اول دبیرستان بودم یا دوم دبیرستان، معلم زبان و ادبیات فارسی، استاد شاهآبادی، در درس انشاء چند واژه فرمودند: عشق، صبر، روح، امید، جسم. و فرمودند تا آنها را در متنی گرد آوریم. این را هم بگویم که معلمان در آن سامان دور از میهن که زبان در معرض آسیب بود، تلاش و کوشش بسیاری میداشتند تا ما را از خطر کژی گفت و شنفت و خواند و نوشت باز دارند. من در اندک زمانی واژهها را در چهار مصراع گرد آوردم. نمیگویم دو بیت تا دورتر از ادعا باشد:
پشتم از عشق خمید
لیک با صبر و امید
عاقبت چون او رسید
روح در جسمم دمید
و آن را با تب و تاب به استاد سپردم. مداد مرا گرفت و کنار آن بداهتاً قید فرمود:
پشتم از بار فراقش خم گشت
طاقت صبر و امیدم کم شد
عاقبت بر سر مهر آمد او
روح بُد روشنی جسمم شد
و این پژواک دست مرا گرفت. خداوند دست همۀ معلمان را بگیرد.
– «م.مؤید» تخلص شماست. این نام را چگونه انتخاب کردید؟
– نخستین کارم در «خوشه» چاپ شد. شاید 1343 یا 1344. آنروزها بر این بودم که من واسطهای بیش نیستم. پس م. مؤید گزیده شد تا نشان بدهم «محمدحسین مهدوی» نیست. اما چرا این مؤید؟ که نه فارسیست و نه چندان هموار. باید بگویم بیهیچانگیزهای در خودآگاهی گزیده گردید. شاید لایههای پسین پندار همآوایی آن با بامداد و امید را میپسندید. پدرم دوستی بالابلند داشت به همین نام. بسا او بود با همین نام که اگر این نام را نداشت بیگمان نامش متین میشد از تابش و آوا و آوا نوشت بود: آری. از آوا نگذریم.
– شما از نسل شاعران مدرنیست دهۀ چهل و پنجاه محسوب میشوید، نگاه و تئوری این گروه شاعران، که پیوند تنگاتنگی با موج نو دارند، بر مبنای نگرش خاصی به زبان است. به این صورت که آنها انتفاع را از زبان میگیرند و به دنبال ساختن جهانی انتزاعی و گاه عرفانی با آنها هستند. به نظر شما این نگرش، سرچشمهاش کجاست؟ این نعل وارونه طی کدام فرایند، در جریان شعر معاصر پیدا شد؟
– چون به سالیان سپریگشته مینگرم، درمییابم که پیوسته چنین بود که سکوت میشدم. اینک هم جای آن سکوت خالی است. اما گرمازایی محیط، نمیگذارد. چرا که هنگامش، برنایی همان سالیان را باز میگرداند. چیزی مانند طرفه. مانند جزوۀ شعر. و آن اطاق که گلیم ترکمنی داشت و مریم بود با چای داغ و احمدی نشسته بود. نشسته است و سوکوارۀ فروغ مینویسد. اما با این پرسش، سکوت، باز مرا به خویش میخواند. سکوت شاعران، نشان پذیرگی نیست. شاعر که خشنود باشد، کلمه است و آوا و پژواک. خاموشی او، نشان ناسازگاری اوست. ضمناً سخن، ضرورت خود را از دست داده است. زیرا داوری انجام یافته و پیکر آویخته بر دار «معاصر» بیهودگی فرجامخواهی را میرساند. این است که خاموشی میشوم، وگرنه در برابر چنین پرسشی که در نهاد، پاسخ و پیشداوری است مرا سرِ چخیدن است. بگذار یکیک بگویم… همۀ شاعران، به زبان سود میرسانند و شعر که در زبان زاده میشود، زبان به بار مینشیند، گل میکند، اگر شعر، شعر باشد. و انتفاعهای دیگر زبان، ربطی به شعر ندارند. همچنین جای پرسش است که جهان کدام شعر، تجریدی نیست؟ و مگر ارجاع شعر جز خود شعر است؟ و خود شعر، مگر جز هستی تجریدی، هستی دیگری دارد؟ و شعر مگر زبان محاورۀ روزمره، یا زبان علم و زبان جستار دارد که بیرون از خود و هستی ناب و تجریدی، به امر انضمامی مراجعه کند؟ همچنین نمیدانم چه شعری جهان عرفانی ساخت و کدام شاعر این مدعا را داشت؟ این پرسشتان، خود پاسخی است مبتنی بر نگرشی که نمیدانم سرچشمهاش کجاست!؟ و چگونه آن پاسخ، شما را پرسیده است!؟ و پاسخی نداده است!؟ بی هیچ دودلی، شاعر ایرانی، همۀ هستی انسانیاش، تا آنجا که انسانی است از چشمۀ چند هزاره اشراق میجوشد. و ایران تا بوده از آن سرزمین اهورائیان تا این میهن مسلمانان، شرقی و مشرقی و اشراقی بوده است. روان ایرانی را نمیتوان به تیغ جراحی سپرد تا درخت را و آتش را اینسان نبیند و چونان اسکیمویی سرخ یا آمریکاییی نازنین ببیند. دیگر آنکه من در آن دهه، عرفانی میان شاعران ندیدهام. مدرنها به خانۀ پدری سرک میکشند و یادمانها را استشمام میکنند. شاعران بر آن سرند تا هرچیز را با خوانش زیباشناسانه بنگرند. و آنچه عرفان به پندار آمده است، شاید همین آزادی شاعر در خوانش شاعرانۀ گذشتههایش باشد. هرچه در خانۀ پدری مانده، گذشتۀ اوست. و این نیز در میان شاعران باختر زمین و تازیان، بسیار بیشتر از مدرنهای ایران، هم پیشینه و هم حضور داشته است. از گوته گرفته تا الیوت و از ابوفراس تا ادونیس. بیگمان آنچه را جهان عرفانی مینامید و آنچه را جهان تجریدی مینامم، نشانههای آن میان مدرنیستهای پیشروِ جهان، بسیار فراوانتر از شاعران معاصرمان یافت میشود. گستاخی پروانهام میدهد تا بگویم دریغ بر رؤیایی و الهی و اردبیلی و اسلامپور و… ما سروهامان را سر میبریم تا همبالای درختچههای دیگران گردند. آنگاه درختچهها را سرو مینامیم. به انبوه تقلید شاعران به پیشکسوتیِ آقای فلان از شعرِ تندرکیا نگاه کنید! مگر بخشودگی را بشاید! که با همۀ نیروی ژورنالیسم مجاز پهلوی، دمار از شعر حجم و موج نو و رؤیایی و سپهری و… درآورد و پس از بیست سال، خود مقلد تندرکیا شد و گفت تازه حرفهای رؤیایی را فهمیده است. آنگاه آوانگاردیسم دف، ارائه شد. و آنگاه تقلید از متون پستمدرن و رونویسی و آنارشیسم بیبنیۀ زبانی و تقلید از کارهای قدیمی الهی و صفارزاده و کمی آنسوتر میشو. بیکه صدایش را درآورند، نوآوری نام گرفت. جدای چند کار خوبی که خواندیم. کدام شاعر به تجربۀ ناب عرفانی گوشهچشمی داشته است؟ کدام هنرمند؟ الیوت؟ رمبو، مروین یا تارکوفسکی؟ این پندار برآمده از متن مدرنیتۀ ناقصالخلقۀ ایرانی است که وهمهایی چنین شگفت میپرورد. بیگمان عرفان وحدتگرای ما، با متافیزیک یونان، تفاوت دارد. و شعر ما پیشانی نشان دادن این تفاوت است. شعر ما، ملکوت اشیا را باور دارد. نادیده را برتر از دیده باور دارد. و میداند او، هست هر چیز است که هست و جاری است در چیز و چیز نیست. و اگر دمی باشِ باش او، باشنده را نباشد، باشنده نباشد. و ما جهان بالا و جهان پایین نداریم. جهان باطن داریم و جان جهان ما، درون ظاهر جهان ما جاری است. و از همین جا بهشت و دوزخمان آغاز گشته است و این معرفت وجودی همان عرفان است و شاعر چگونه میتواند دور از آن باشد؟ که شعر یکسره آن است.
– نسبت شعر شما با آن شاعران و شعرها چگونه است؟ تفاوتها و اشتراکها کجاست؟
– این را بهتر است شعرشناسان بگویند. من میتوانم بگویم همۀ آنها در کهکشان شعری نوِ ما حضور داشتهاند. و من از همۀ آنان لذت بردهام و آموختهام. از پارهای جگرداری شکفتن را آموختهام. از پارهای رفتار دیگروار با زبان. و پارهایشان، همان حسِ گاه عرفانیام را تشدید کردهاند. پارهایشان چونان فروغ گفتوگوی پاک و محاورۀ روان را به من پیشکش داشتهاند. پس تمایزها و اشتراکها بسیار متنوعند و هر شاعر با هر شاعر زمان خود و زمانهای دیگر، رابطۀ بینامتنی خاصی دارد. و با دیگری، گونهای دیگر از گفتوگوی شعری ـ زبانی. و با آن سومی، باز، دیگرگونه… با اینهمه باید بگویم بزرگترین تمایز شعر من با شاعران مدرنیست دهۀ چهل و پنجاه، نسبت روشن الهامهای زبانی شعر من از تأثیر زبان وحی است و شهود کلمه، به طور خاص و حیات ریشهدار واژگان که به گونهای مستمر از کجاآبادشان جانی تازه میگیرند. و این نه اتفاقی اتفاق میافتد که به یمن دولت نفس کشیدن در زبان کلامالله است که زبان ریشههاست. ضمناً کشش مفرط به زبان فارسی و نیز امکان آن را یافتن که از منظر غریب به زبان و کلمههای مادریام مجدداً نگاهی آشنازدا بیفکنم و دیگرواری و روحِ تر و تازهشان را دوباره کشف کنم.
– شما بیان خاصی در شعر دارید. نوع تقطیع سطرها هم متفاوت است. انگار به دنبال ایجاد خوانشی تازه، از طریق سطربندی هستید. در این مورد کمی توضیح دهید.
– تقطیع شعر، خود، جداناپذیر از زادن شعر در زبان است. و شعر من، به شکل من ظاهر میشود و شکل میگیرد. و تقطیع ویژۀ آن میکوشد تا ویژگی زبانش را، گرامی بدارد. و به خواندن آن یاری رساند…
بنفش نیلوفرکام/ بی زمین و دلاویز
بی زمان و دلاویز/ دلاویز و ناچار
این فرم، چیزی را تجسم میبخشد که عناصر اساسی ساختار قرائت شعر است و ممکن است در نوشتار حذف شود. نخست آن که «و» را «واو» نمیخواستم خوانده شود. پس شد «بی زمین و» با فاصله. بهگمانم خودبهخود، غریزۀ سالم، جدا از مباحث فنی موسیقایی، تشخیص میدهد… «بی زمین و/» لااقل از نظر آوایی ناهنجار است. اما «وُ» چسبیده به زمین «بی زمینو» خوانده میشود و اتصال و شکل مجسم دلاویز را معنی میبخشد. ضمن آنکه بی زمین را با دلاویز و بی زمان را با دلاویز، در ترادف و عطف قرار میدهد. آن بنفش نیلوفرکام، بی زمین است، پس معلق است و وقتی معلق است به چیزی از بالا آویخته است. دلاویز است. آویزِ دل. و آن فضای تهی بعد از بی زمین و / و بعد از بی زمان و /، این تعلیق، این مکث و این خالی بودن و بی زمین بودن و بی زمان بودن و آویز بودن را شکل میدهد. ضمناً لختی خاموشی، تهی و جدایی از زمین و زمان میسازد که در خواندن، تأثیری بهسزا خواهد داشت. این چیزیست خواندنی که به آغاز عصر نوشتار، پرتاب شده است و سعی میشود با علائم تقطیع دیداری، آن عنصر شنیداری، منتقل گردد. این است راز تقطیع ویژۀ شعرهایی که باید ژرف و آشنا زدایانه دیده و خوانده شوند. نمونهها فراواناند و نیاز به نمونهای دیگر نیست. من از فرمولهای گمراهکنندۀ وارداتی مثل ویرگول و علائم دیگر در شعر بهره نمیگیرم مگر به ناگزیر.
– در شعر شما معنویت خاصی به چشم میخورد. معنویت اسلامی، یا چیزی مثل این. آیا شما با ایدئولوژی خاصی شعر مینویسید؟ یا تعهدی حس میکنید؟ یا به دنبال احیاء تفکر عرفانی، در شعر معاصر هستید؟ اصولاً نگرش شما به ادبیات چیست؟ و شعر را چگونه تعریف میکنید؟
– بسیار چیزها آلوده گشتهاند. بسیاری از بایستها و بایستگیهای انکارناپذیر، با جوسازی، انکار گشتهاند و کلمات، معنایی دیگر یافتهاند و معانی، کژ جلوه داده شدهاند. و اغتشاش درگرفته است. کدام شعر در جهان میشناسید که از جهانبینی تهی باشد؟ شعر آدمی که آدم است، یعنی ذهن و ضمیری دارد، نمیتواند بیشکل باشد. شاعر، ذهن و زبان و فرهنگی دارد که جهان را از طریق آن تجربه میکند و مفاهیمش و معناهایش را از آنجا میگیرد. در نظر من ایدئولوژی، ایدهپردازیِ بشری و فرآوردۀ مدرنیته است و ربطی به دین ندارد. ایدئولوژی دین نیست و بدیهیست شاعر که من است، غرق وجود است و بایستی والا، او را در برگرفته است. بیگمان این را از متن وحیانی اسلام فرا یافتهام. اینها ربطی به ایدئولوژی خاصی ندارند. پل ریکور نیز فردی مسیحی است و از بانیان هرمنوتیک مدرن و تفسیر و تأویل است، اما با برداشت ایدئولوژیک، سازگار نیست. اما اینکه در قلمرو شعر تعهدی حس میکنم؟ نه. نه خداوند به تعهد شعر نیاز ندارد و نه شعر، کارش تبلیغ ایدئولوژی است. زیرا شعر چه بداند و چه نداند، جز فراخواندن وجود و گفتوگو با وجود، هیچ نیست. اگر شعر است، جز این نیست و به یادآورنده نیست و خود، یاد است و عین یاد و ذکر… وقتی ستاره را میخواند، وقتی از خیابان و روز میگذرد، وقتی روی پل میایستد، وقتی به پشت به بدرود رو میکند و میسراید و میخواند، در کار پاسخگویی به وجود است. خود عهد است و به خود متعهد است. به زبان و اجرا و به دل شعر و عبور شعر و آنچه از گذر این عبور در روح و در زبان میماند، متعهد است. ما درک درستی از معنویت، از اسلام و از تعهد نداریم. باید به گفتوگو با این کلمات رو آوریم تا کژ پنداریها زدوده گردند. جهان مدرن، کلمات را واژگون ساخته و اغتشاش آفریده است. دیگر کسی به هولدرلین گوش فرا نمیدهد که میگوید معصومیت بیگناه شعر، از این تعهدها، بری است و خود، مشغله است و به خویش، غیرت میورزد. زیرا آوای هستی است و کارش آن است که هستی را بخواند و به خود وفادار بماند. در کوشش و جوشش همیشه… «تا وا رهد از حد جهان/ بی حد و اندازه شود.» اما احیای تفکر عرفانی… عرفان را با تفکر چه کار؟ آن دیدار و دلآگاهی و معرفت از جنس دیگر است. و جای احیای آن دل است، نه شعر. و اگر کسی معرفتی داشت، شعری که از آن معرفت فرا میرود یا بر آن فرو میآید، با آن همنواست و همرنگ است. همین که شاعری گرایشی به معرفت یافت و دچار آن شد، شعرش این دچاری را مینمایاند. و شعر، شعر است. مشعور و گفتوگو با هستی در زبان که گوناگون رویداد مییابد. گاه به صورت یک رفتار یا یک موسیقی یا یک فیلم یا یک تابلو و… اما چون هستی، زبان است و کلمات است و سرایش است، پس این هستی از همۀ آینهها شفافتر و نزدیکتر به خود، در آینۀ شعر، مینماید و در زبان ظهور مییابد و این شکل خاص، ظهور شعر است… آوای وجود.
– شعر شما فرهنگ واژگانی ویژهای دارد. کلماتی مثل آلیا ـ چکاو ـ آهنانگی ـ مالونیا ـ کارکیا و غیره، در گسترۀ ادبیات معاصر کمتر مورد استفاده قرار گرفته است. این فرهنگ واژگانی به همراه نوع برخورد شما با زبان و صداقت در گفتارتان، شعری خاص را به وجود آورده است. این قضیه را بیشتر توضیح دهید.
– هر شعری میهنی است که در من فرود میآید و این زبان اوست و با آن داد و ستد دارد. معاطات دارد. زبانی که تأثیرگذاریهای خاص خودش را با اقلیمهای همجوار دارد. البته با یاری شاعر که ویژگیهای خود را مینمایاند. و این رویکردی خاص به کلمات است که شاید به باروری فرهنگ واژگان بینجامد وگرنه برداشت از فرهنگ واژگانی خاص نیست. رویکردی خاص او است برآمده از چند و چندین چیز که چندتایش را میگویم… یکی آن که آوایی که جایی میطلبد باید شناخته شود و در جای مناسبی بنشیند. یکی آنکه جایی که آوایی میطلبد شناخته شود، تا آوا، منبطق با آن بنشیند. آفرینش، هارمونیک است که نشان از واحد و احد است. تا آنجا که پیشرفت آب، با پیشرفت خشکی، یکی است و گوش، آواست. یکی آن که پارسیگویی، در آن بوم که چندان بوم من نبود، چونان واکنشی ممتد در من توانمند بود و توانمندتر میشد، با یاریهای پیاپی پدر که خود، بسیار ایرانی بود و از هر روشی برای برومندی پارسیگوییام، بهره میگرفت. پس رو داشتن سوی پارسیگویی ملکۀ من شد. یکی آنکه شعر همانسان که از ژرفا برمیجهد، ژرف را نشان میدهد. آغاز را مینمایاند. و این آغازها دوگونهاند؛ یا آغازند یا بازگشت به آغاز کلمهای که دیریست آغاز گشته است. و تکرار سرآغازهای جدید، تأسیس جدید، یا باز رسیدن به آغازهای پیشین که در شرایطی مشابه پیش میآید و میشود آن را تجدید تأسیس نامید، تن جانوش کار من است. به یاد میآورم به خط «شب شید روزگار تابستان ماه» که رسیدم چندروزی مشغلهام صرف کشف و ساختی گردید که واژه تابستان شد. جای تابش، استان تابش. و یکی ـ دو روز هم سرمست شادمانگی این کشف و ساخت شدم. غروب روز دوم، ناگهان، در پیادهروِ شلوغ، دریافتم که این تابستان، همان تابستان پیش از خزان است که در چگونگی تابش شدید و چگونگی زمان، در سالیانی بسیار دور، به کشف و ساخت رسیده است. این را میگویم باز ـ رسیدن به آغازهای پیشین و تجدید تأسیس. اما آلیا، دیگرگون آوانوشت علیا است و چکاو همان چکاوک است و آهنانگی، بهرهمندی از فضای موجود و دستنخورده است با ابداعی نه به درخشانی تابستان. و کارکیا، حاکم، شاه، در این سامان یعنی گیلان به سادات حکومتگر میگفتند که کیای کار و بزرگ کردار بودند و من در این شعر با آوردن این کلمه و کلمۀ زوبین صبغه بومی شاعر را نشان دادم. اما مالونیا هیچ نیست مگر مالونیا. و دال بر شیئی یا چیزی نیست. شبی به قصد تلفن زدن به راحا محمدسینا، تا نزدیکی تلفن رفتم که ناگهان تاریکی سیاه و مطلقی جهان را فرا گرفت. برق رفته بود. ناچار از نشستن شدم. پای میز تلفن، روزنامه بود و مداد بود. مداد را برداشتم و حاشیۀ سفید روزنامه را مشخص کردم و نوشتم. مالونیا/ با باد/ دلاویز میشود ـ برهوت/ با باد/ اینهمه پیراهن سفید/ شکوفای شب خرم تابستان/ و همۀ شعر نوشته شد. همین که به چاپ رسیده است. با یک بیشی، واژه قلبم را بدان افزودم به قصد وضوح. که در حقیقت، بیتاب شدن از وضوح است و وضوح را مخدوش کردن. وگرنه از آغاز تا پایان در حاشیۀ سفید روزنامه و در تاریکی، همۀ شعر نوشته شد. بیکم و کاست و یکپارچه. و من در این گمان شدم که گویی شاعر با حضور آگاهانۀ خود و به نسبت آن حضور، شعر را مخدوش میکند. برای من این آزمون، برای نخستین بار روی داده بود که شاهد باشم شعر گسترهای مستقل از شاعر دارد که اگر آزاد و رهایش وانهد خود را به کمال مینمایاند. یکی آنکه تأسیس اگرچه در ژرفا و عمق است، اما در روبهروست که اتفاق میافتد و نام آن بدیع است. بدیع به بازگردانیِ من یعنی ناگهان ـ نو ـ زیبا است. ناگهان برای ادراک که پیش از این به آن نرسیده بودند. و نو، چرا که نوزاد است و سرشار از حیات و طراوت. و زیبا، که هر نوزادی زیباست و مگر تازگی زیبا نیست؟ و راست، به معنای بایست و حق و واجب. همۀ اینها می شود بدیع. و ناگهانی این ادراک، در محضر، رخ میدهد که بی حضورمان ناممکن و نابود خواهد بود. بدین جهت به مجرد غیابمان، تابستان، از درخشش و گرما و سیب و تلألؤ چشمانی صحرایی میافتد. البته اگر ما را بخوانند که تابستان چیست؟ اندکی حضور مییابیم و میگوییم: فصل دوم سال. اما وقتی به راستی خوانده شویم چنان که بیخویش گردیم و همه، حضور باشیم خواهیم گفت: … تابستان.
– نظر شما نسبت به ادبیات معاصر چیست؟ چند و چون این تحولات را چگونه مینگرید؟
– این پرسش، بسیار باز است چنانکه برای پاسخ آن میتوان کتابی فراهم آورد. و کدام ادبیات؟ ادبیات معاصر ایران یا جهان؟ چند و چون تحولات ادبیات معاصر ما، بازتاب تحولات صد سالۀ اخیر زندگی ماست. ما در این صد سال، چگونه زیستهایم؟ چگونه هم این و هم آن بودهایم؟ چگونه پرپر زدهایم؟ دست و پا زدهایم؟ در دیرینگی خود، مسکون گشتهایم؟ در تمنای راه رفتن چونان زاغان یا کلاغان، راه رفتن را از یاد بردهایم؟ تقلید کردهایم، آموختهایم، بال زدهایم و گاه، آری گاه به گونۀ درخشانی فرا گرفتهایم که چگونه بیافرینیم؟ اما فقط گاه و بسیار اندک. ما مدام بازتاب بودهایم و فراوان از یاد بردهایم آدمیزادهایم و میتوانیم تاب باشیم. شعر و ادبیات معاصرمان، در این سالها چنین بوده است. نشان همۀ دست و پا زدنها در شرایط تعلیق.
– کتاب شما برنده جایزۀ اول شعر سال 1381 مجلۀ کارنامه شد. نظر خودتان در مورد این جایزه چیست؟
– شعر اکنون، آوای کمتوانی است که در فضای تهی، سر داده میشود. در این فضای تهی، جایزۀ کارنامه و آن آهوی کوهی دیرینه، یک حضور، یک تذکر و یک صداست. سریان وهمِ جانپذیر در تندیس. پژواک عدم انقطاع شعر. و گزینش مؤید در سال 1381 در اصل این واقعیت انکارناپذیر، هیچ تغییری ایجاد نمیکند. من جایزۀ کارنامه را، اتفاقی در فضای کماتفاق شعر امروز میدانم. و به گمانم جان ماندگار شعر، پاسشان را خواهد داشت. این حقشان است که با نگاه خود، این اتفاق را شکل دهند. هیچکس را نمیتوان واداشت با چشم دیگر به جهان و جهان شعر بنگرد. کمجان، خودکامه است. و خودکامگی، مستبدانه و عقب مانده است. بگذاریم همۀ آواها، امکان شنیدن داشته باشند. حتی آواهای بی پژواک. آنان به منِ شاعر، و به باورهای او کاری نداشتند، آنها شعر دیدند.
– نظرتان درباره جایزۀ کتاب سال چیست؟
– آدم آدم است، شاعر شاعر است، جایزه جایزه است و جایزهها مثل آدمها ظاهر و باطن دارند، امیدوارم نهان جایزۀ کتاب سال دوستی حقیقت متعال و دوست داشتن متعال باشد و مبارک برای برگزیدگانش و معتبر در چشم اهل نظر که پاداش-شان خدا باشد.
* این مصاحبه برای انتشار در مجله شعر انجام شده است، از دوستان مجله شعر که آن را پیش از انتشار در اختیار ما قرار دادند سپاسگزاریم.
***
مطالب دیگر فیروزه در همین زمینه :
م.مؤید و نبوت هنری – بهزاد عشقی