چهار شعر
چونان کسی که نیست
برای امیلی دیکنسون
چونان کسی که نیست
برایت گفته بودم – یکبار
بلدرچینی را از باران گرفتم
میهمانش کردم به خشکی و مرکوکرم
و به آفتاب دادم
□
چونان کسی که نیست
برایم گفته بودی- اگر بتوانم ….
سینهسرخی رنجور را کمک کنم
بیهوده نزیستهام
□
اینک تو با باوری یگانه آرمیدهای
در گسترهی خداوند
اینک من با باوری یگانه میدانم
کوثر بلندترین است
فرازتر از همه روزگاران و
همجان جان باران
پس آن را چونان کسی که نیست
و به سازی که تنها خداوند بشنود
برای تو میخوانم
از همان آوند که گلهای زعفران را ساخت
تا یاران والایت را بیابی
و آرمیدگی تو سرشار گلهای زعفران باشد
□
ای درختان بیپاییز
ای تمشکهای درخشان دوستداشتنی
ای درختان بیپاییز
ای باروران زمستان ندیده
ای همیشگیهای مخمل سبز
- به بازگشت امیدی نبود –
و بود همیشگی بود
مهرآرا
□
بی سینه سرخ
شعر/خواهری نداشت
و بی بلدرچین/ برادری
2/4/87
***
از دیشب چه مانده است؟
از دیشب چه مانده است؟
یاد تاریکی و رخنه مهربان ستارهها
از عبور آتش؟
خاکستر و دریغ
از لبخند تو؟
دیدنیها
کلمات سنگ و سوز
پذیرگان باران و باران و باران
31/3/87
***
در این گوشه از کوهستان سرخ
در این گوشه
شگقتی
افسانهای است زودگذر
با یادی دیر و دیرپا
چه بگویم؟
□
شناوری نطفه شقایق سرخ میان بنفش و آبی کوهستان
***
نرگسهای ایرانی
خلیج فارس رو به ماندن میوزد
و همینکه/ مه پر پشت/ با نسیم پگاهان
بپراکند
از تاری تا روشنای
نرگس ایرانی/ میدمد – در سورنای بودن خویش