یادآوری خاطرات

فال هفته

یاد باد آن‌که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی می‌کرد
عشق می‌گفت به شرح آنچه بر او مشکل بود
آه از این جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسأله لایعقل بود
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید، ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان؟‌حافظ!
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود

تفسیر: ای صاحب فال! یادت هست که منزل ما دقیقاً سر کوچه شما بود و هر روز قرار گذاشته و به گشت و گذار می‌پرداختیم؟ ضمناً یادت هست که من خاک در منزل شما را توی چشمم می‌ریختم و یکباره چشمم روشن می‌شد؟ واقعاً یادش به‌خیر. یاد هست که صحبت‌های ما در مورد موارد مجاز بود و هر چیزی که من می‌گفتم همان چیزی بود که تو می‌خواستی بگویی و رویت نمی‌شد؟ این مورد هم یادش به‌خیر. یادت هست که یک پیرمردی در همسایگی ما بود که خردمند بود و مردم می‌گفتند لیسانس دارد و یک خانمی هم بود که اسمش فیروزه بواسحاقی بود و لیسانس نداشت ولی بسیار بامحبت بود و این پیرمرد همواره با او مراوده داشت و چیزهایی را که برایش مشکل بود از او می‌پرسید و او آن‌ها را حل می‌کرد؟ جداً یادش به‌خیر.

ای صاحب فال! واقعاً تف به این روزگار که این‌گونه ما را از هم جدا نمود و آن‌همه جور و تطاول و سوز و نیاز و چیزهای فراوان دیگر را به اتمام رساند. تف! من همیشه دوست داشتم با تو مراوده داشته باشم، اما نتوانستم کاری بکنم چون سعی من و دلم باطل و از اعتبار ساقط شد.

جایت خالی همین دیشب به یاد دوستان قدیمی وارد یک خرابه شدم و در آنجا خم می را دیدم که معتاد شده بود و از دلش خون می‌آمد و پایش نیز توی گل گیر کرده بود. دلم برایش سوخت و او را به یکی از مراکز ترک اعتیاد برده و معرفی کردم. بعد در سطح شهر گشتم تا علت درد فراق را از یک نفر بپرسم، اما کسی را پیدا نکردم. دست آخر تصمیم گرفتم از مفتی عقل سؤال کنم، اما او هم چیزی حالی‌اش نشد.

راستی یادت هست خانم فیروزه بواسحاقی یک انگشتر فیروزه بود که دور آن برلیان اصل کار شده بود و خیلی هم برق می‌زد و هر وقت خانم بواسحاقی آن را در انگشتش می‌کرد می‌خندید و قهقهه می‌زد؟ آن انگشتر در دوران دولت نهم از دست او افتاد و مستعجل شد و مجبور شد آن را بفروشد تا برای تحول اقتصادی آماده شود. به نظر من خانم فیروزه بواسحاقی مثل کبکی بود که از سرپنجه شاهین قضا غافل شده بود. واقعاً یادش به‌خیر.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه + 3 =