آمریکای لاتین دنیای عجیبی است، دنیایی که هر چه در آن فرو میروی احساس میکنی دیرتر به انتهایش میرسی، دنیایی پر از رمز و راز و سنتهای دیرین و در یک کلام دنیایی است جادویی. حال در این دنیای عجیب وقتی هنرمندی به خلق اثری مشغول میشود، آنقدر در اطرافش ماده خام هست که هیچ نیازی به سرک کشیدن در دیگر جهانها نداشته باشد و هنرمند آمریکای لاتین لااقل در ادبیات از این ماده خام بهترین استفاده را کرده است. نویسنده کلمبیایی یا برزیلی و یا پرویی وقت قلم به دست گرفتن، یک راست میرود سراغ دنیای جذاب خودش و تمام هم و غمش نشان دادن همین جهان و جذابتر کردن آن در پیش چشم مخاطبان است. نویسندگان این سرزمین کهن اگر جهانی شدند به خاطر این است که قبل از هر چیز بومی بودند، یعنی به فرهنگ و تمدن بومیشان توجه کردند و سعیشان بر این بود که این فرهنگ را در اثرشان متبلور سازند. البته از تکنیک و ساختارهای روایی مدرن هم غافل نماندند و ثمره تلفیق این دو عنصر- سنت و تکنیک روز- آن چیزی شد که به نام «رئالیسم جادویی» شناخته میشود. « صد سال تنهایی» مارکز را ببینید؛ او در این اثر دنیایی را تصویر میکند که هم هست و هم نیست. دنیایی که هم میتوان باورش کرد- و این وجه رئالیستی اثر است- و هم میتوان انکارش کرد- وجه جادویی اثر- مارکز ادبیات و ظرفیتهای آن را به خوبی شناخته و در کنار آن سنتهای آمریکای لاتین را هم با تمام وجود درک کرده است و در واقع به آنها ایمان آورده و حاصل کارش چنین نوشتههایی است که همگی جذاب و گیرا است.
بزرگترین درسی که میتوان از آمریکای لاتین گرفت این است: جهانی شدن ادبیات زمانی حاصل میشود که ما حرف خودمان و فرهنگ و تمدن خودمان را محتوای اثر قرار دهیم تا حرفی نو برای مخاطب آن سوی دنیا داشته باشیم. حرفی که تا به حال نشنیده و خاص ماست؛ نه اینکه از روی نوشتههای خودشان کپی شده است. تمدن ما کممایهتر از تمدن آمریکای لاتین نیست. ما هم افسانهها و اسطورههای بسیار داریم و فرهنگی که در هر گوشه آن میتوان حرف نابی پیدا کرد و نیز مذهبی که پر از معانی جذاب است. ولی چون از خودمان بریدهایم، در به در دنبال حرفی برای زدن میگردیم.