داستان فارسی
نامش را کریستف کلفت گذاشته بودیم، چون هم کت و کلفت و گنده بود و هم مثل کریستف کلمب، دائم در حال کشف و برملا کردن، و آخر همین کریستف کلفتیاش کار دستم داد.
این پسربچهی خپل با آن لبهای آویزانش و موهایی که مثل چوب جارو، سیخ روی سرش میایستاد، تازه به آپارتمان ما آمده بود و هنوز نیامده، لقب کریستف کلفتیاش را با افتخار پذیرفته بود و هنوز یک روز از آمدنش نگذشته بود که فهمیدیم آقای «ع»، رئیس ساختمان، که در طبقهی اول مینشست، در انبارش شیشههای برزگی نگه میدارد و روز دوم به اطلاع ما رساند که خانم و آقای طبقه دوم که هیچوقت صدایشان در نمیآمد و بچهها فقط میدانستند که مَرده یک پا ندارد، بچهدار نمیشوند و خانمه به جای بچه، عروسکی را روی پایش میگذارد و در حالی که موهای عروسک را نوازش میکند، تلویزیون تماشا میکند و مرده با چوبدستی وحشتناک، دائم در اتاق راه میرود و به زمین و زمان فحش میدهد.
روز سوم فهمیدیم که آن دختره گیسقرمز قددراز طبقهی سوم که دختر آن آقای دندانپزشک بود و همیشه خودش را برای ما میگرفت، شبها جایش را خیس میکند، چون او وقتی مادرش ملحفههای دخترش را روی بند پهن میکرد، صدایشان را شنیده بود.
و بالاخره روز چهارم فهمیدیم که پدر دندانپزشکش با یکی از مریضهایش سر و سری دارد، آن هم با دختر زشت صورتجوشجوشی که یکی دو تا دندانهایش را همین آقا کشیده بود. و اینها را آنقدر درست میگفت که مو لای درزش نمیرفت، چون روز بعد فهمیدیم که آقای دندانپزشک قهر کرده و خانه را ترک کرده است.
روز ششم فهمیدیم که کریستف کلفت رودل کرده و حدس زدیم که آن روز از کشف جدید خبری نیست. اما دمدمای غروب پیش ما آمد و گفت که خانم سرایدار آخر هفتهها برای مردم مجتمع سبزی پاک میکند و این کشف باعث شد که دخترش که با ما بود، تا بناگوش قرمز شود و با سرعت بلند شود و فریادزنان بگوید: «نخیر مادر من! نه، سبزی پاککن نیست و… نه…» و بعد برود. من خوشحال بودم که او هنوز به طبقهی چهارم نرسیده بود…
اما فاجعه روز هفتم اتفاق افتاد، یعنی در آن جمعهی نحسی که فکر میکردیم کریستف کلفت همراه با خانوادهاش به مهمانی رفته. اما دمدمای غروب در حالی که یواشکی کشیک میکشید، دم راهپلهها پیدایش شد و گفت: «خبر جدید را شنیدهاید؟» ما که از کسالت جمعه حوصلهمان سر رفته بود، با خوشحالی منتظر حرفهایش ماندیم. آن وقت او خیلی ساده چند جملهای را به زبان آورد و گفت: «مربوط به طبقهی چهارمه…» من قلبم افتاد توی دهنم ما طبقهی چهارم زندگی میکردیم و واحد روبهرویمان یک جوانک سبزهی مو مشکی بود که خودش را برای همه میگرفت. انگار شاهزادهی عرب بود! چه خوشباور بودم که فکر میکردم به این زودیها به طبقهی چهارم نمیرسد. «آن پسر خوشگلهی طبقهی چهارم باموهای سیاه…» (همه میدانستند پسر خوشگله کیست. چون در آن ساختمان فقط یک پسر خوشگل با موهای سیاه براق بود که آدامس میجوید و موهایش را یکوری میکرد و سیگار دود میکرد و به ما محل نمیگذاشت.) «آن پسر خوشگله با خانم طبقهی دوم سر و سری دارد…»
ذهنم پیش زن آرایشگر طبقهی دوم رفت. کثافت با آن عشوههای احمقانهاش… پدرش را درمیآورم. یک نامه پر از فحش نوشتم و هر چه ناسزا بلد بودم، بار آن زن آرایشگر سرخاب و سفیدآبمال کردم. حالا به شاهزادهی عرب من نظر داشت؟ نشان میدادم… نامه را از زیر در به داخل خانهاش انداختم و از پلهها بالا دویدم. دلم خنک شد…
آنقدر ما همهجا این خبر را پیچاندیم که زن آرایشگر را از خانه بیرون کردند. حالا دیگر خیالم راحت شده بود. عصر که به خانهمان آمدم، مادرم نبود. میخواستم همهی جریان را به او بگویم. بعد از مدتها میخواستم با او صمیمی شوم. بک کت روی کاناپه بود. با تعجب نگاه کردم. کت مرد جوان مو سیاه در خانهی ما بود… عطر عجیبش شبیه بوی نخل در خانه پیچیده بود. مادرم خانه نبود.