چهار شعر
گردنبند
از ماه
لکهای بر پنجره مانده است
از تمام آبهای جهان
قطرهای بر گونهی تو
و مرزها آنقدر نقاشی خدا را خط خطی کردند
که خونِ خشک شده، دیگر
نام یک رنگ است
از فیلها
گردنبندی بر گردنهایمان
و از نهنگ
شامی مفصل بر میز…
فردا صبح
انسان به کوچه میآید
و درختان از ترس
پشتِ گنجشکها پنهان میشوند
***
دود، فقط نامهای مختلفی دارد
رنگ سرخ
میتواند بنشیند بر درخت انار
لبهای تو
یا
پیراهنِ پارهپارهی یک سرباز
هیچ اتفاقی نمیافتد
ما
عادت داریم
ندیدهای؟!
همان انگشت که ماه را نشان میداد
ماشه را کشید
ندیدهای؟!
که از تمام آدمبرفیها
تنها
لکهای آب مانده بر زمین
دود، فقط نامهای مختلفی دارد
وگرنه سیگار من و خانههای خرمشهر
هر دو به آسمان رفتند
غروب را قدم زدهام
صبح زود را گذاشتهام برای مردن
و باد
که فکر میکردیم
تنها از دوسویمان میگذرد
عقربه را تکان داد و
ما پیر شدیم
باد،
رفتن بود
زندگی،
رفتن بود
آمدن،
رفتن بود
انسان و ابر
در هزار شکل میگذرند
***
باروتِ نمکشیده
از همین دیروز بود
که هرچه آتش دیوانه شد
دیگر
آب، جوش نیامد
پرتقالها
خورشیدهای بیشماری شدند
که صبح بر شاخه رسیدند
و ماهیانی که در آسمان شنا میکردند
از دهانهی غاری که ما به آن ماه میگوییم
میآمدند و میرفتند
انگار
کسی قانونهای جهان را عوض کرده بود
من ترسیدم
و رازِ دوست داشتنت را
مثل جنازهای که هنوز گرم است
در خاک باغچه پنهان کردم
به دنبال تو
بر درها
دَر زدم
دریا باز کرد
اسبها چنان میدویدند
که یالِ موج و موجِ یال
شعر را به هم میزد
برگشتم
و نقطهای بیشتر برابرم نبود
آنقدر دور شده بودم
که زمین
نقطهای بیشتر نبود
فکر کن
در واگنی باشی
که از قطار جدا میشود
و پایی را که از ایستگاه برداشتهای
بر خاکِ رُسِ کویر بگذاری
چه کلماتی داشت
اگر با دهانِ کفشهایت شعر میگفتی!
من اما
بیشتر نگران عمر بودم
تا نگران آب
و نمیدانستم عمر، بدون آب
از گلویم پایین نمیرود
میترسم
میترسم از این خواب
که هر لحظه مرا دورتر میبرد
و هرچه بیشتر شانههایم را تکان میدهی
بیشتر خواب ساعتی را میبینم
که در گورستان زنگ میزند
فکر کن
به بارانی که از پیراهنت میگذرد
از پوستت میگذرد
و از درون
تو را غرق میکند
حالا
تو مرد خستهای هستی
که کمکم بیشتر میشوی
در خیابانها میدوی
و لااقل
همیشه چند دست
برای گرفتنِ زخمهات کم داری
در بارانها میدوی
و نمیدانی
خشم یک طپانچهی خیس
دیگر به هیچ دردی نمیخورد.
آه، باروت نمکشیدهی من!
پرندگان به آسمان رفتهاند
و خورشید
از هیزم پرندگان روشن است
اینگونهاست که تنها میشوم
و تو را چون مِیدانی از مینهای خنثی نشده
بغل میکنم
حالا
میتوانید یک دقیقه سکوت کنید!
.
.
.
.
میتوانی
سنگی بر این شعر بگذاری
نامی بر آن ننویس!
بگذار فکر کنند
مردی
با این همه گلوله در سینه گریخته است
***
لولای در
تیرِ هوایی بیخطر!
تو آسمان را کُشتی
روز به سختی
از زیر در
از سوراخ کلیدها به درون آمد
اگر دست من بود
به خورشید مرخصی میدادم
به شب اضافه کار!
سیگاری روشن میکردم
و با دود
از هواکش کافه بیرون میرفتم
مِه میشدم در خیابانها
که لااقل
این همه گم شدن را
اتفاقی کنم
برادرم!
چگونه پیدایت کنم
وقتی به یاد نمیآورم
چگونه گُمَت کردهام
چهقدر کلمات تنهایند
چهقدر تاریکی آمدهاست
چهقدر کلمات در تاریکی جا عوض میکنند
چهقدر طبیعت لاغر شده است
به چیزهایی در اتاق
که چیزهایی هم نیستند
خیره میشوم
و دل خوش میکنم
به جیرجیر پرندهای
که در لولای در گرفتار است